Part 34: The Red
پارت سی و چهارم: قرمزنگاهش رو از برفی که دوباره بعد از چند ساعت شروع به باریدن کرده بود گرفت و به فنجان یخ کردهی قهوهای که به دست داشت، داد. کم کم روش رو از اون پنجره گرفت و فنجان رو روی میزش برگردوند و تا میخواست پشت میز بنشینه، صدای در اون رو متوقف کرد.
کمرش رو صاف کرد و درحالی که دستی به موهاش میکشید با صدای نه چندان بلندی که سخت به گوش فرد پشت در رسید گفت:
- بیا تو!
چیزی نگذشت که در اتاق باز شد، اما فردی که وارد اتاق شد کسی نبود که انتظار حضورش رو داشته باشه. تهیونگ که لبخند نصفه نیمه و معذبی به لب داشت جلوتر اومد و آروم در رو بست:
- روز به خیر مادام...
مادام کم کم لبخندی به لب آورد، میز رو دور زد و به سمت مرد جوان قدم برداشت و گفت:
- انتظار نداشتم به این زودی ها برگردی!
وقتی چهرهی معذب تهیونگ رو دید، با لبخند به مبلمان وسط اتاق اشاره کرد و حرفش رو ادامه داد:
- قبل از اینکه بری طوری از حرفهات نامطمئن بودی که فکر نمیکردم دوباره ببینمت!
تهیونگ بالاخره لبخندی واقعی به لب آورد. با اشارهی دست مادام جلوتر رفت و وقتی زنِ پیر روی مبل تک نفرهای نشست، اون هم روی مبلِ کنارش نشست و باز هم مادام گفت:
- اما خوشحالم که برگشتی، افراد این خونه بهت عادت کرده بودن!
تهیونگ دستی به موهاش کشید و دنبال کلماتی برای به زبون آوردن گشت و در آخر گفت:
- ممنونم... من هم خیلی خوشحالم که دوباره میبینمتون!
مادام کمی دامنش رو صاف کرد، میدونست اون مرد ساکت تر از چیزیه که بخواد بحث جدیدی رو شروع کنه، پس باز هم به سمت تهیونگ برگشت و اینبار با لحن جدی تری پرسید:
- شنیدم به کره رفته بودی!
نگاه تهیونگ با شنیدن این حرفِ بی مقدمه رنگ باخت و لبخند روی لبش کم کم محو شد، نمیدونست چرا اون زن پیر باید از این موضوع خبر داشته باشه! یعنی جونگکوک هم چیزی میدونست؟
مادام که به خوبی تغییر حالت چهرهی تهیونگ رو متوجه شده بود، مکث کوتاهی کرد و در ادامهی حرفش گفت:
YOU ARE READING
COLORS | VKOOK-HOPEMIN
Fanfictionرنگ ها🎨 دل بستن به کسی که تمام شهر دلدادهی اون بودند آسون نبود... پسری که با موهای بلند پرکلاغیش یک شبه از میون رویاهاش سر در آورده و حالا تمام هستی رو ازش گرفته بود! دل به کسی بسته بود که میون رنگ ها غلت میخورد، رد بدن برهنهاش رو روی بومهای س...