رنگ ها🎨
دل بستن به کسی که تمام شهر دلدادهی اون بودند آسون نبود...
پسری که با موهای بلند پرکلاغیش یک شبه از میون رویاهاش سر در آورده و حالا تمام هستی رو ازش گرفته بود!
دل به کسی بسته بود که میون رنگ ها غلت میخورد، رد بدن برهنهاش رو روی بومهای س...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Part 32: Dark Red پارت سی و دوم: قرمزِ تیره
با باز شدن در اتاق، سر برگردوند و با دیدن مادرش، لبخندی به لب آورد و به سمتش رفت. میز کوچکی که همراه خودش داشت رو ازش گرفت و در حالی که اون رو روی زمین میگذاشت گفت:
- لازم نبود... چرا خودتون رو اذیت کردید!
مادرش با دست اشارهای به میز غذا کرد و درحالی که روی زمین مینشست گفت:
- دیدم که توی این چند روز غذای زیادی نخوردی، زیر چشمهات گود شده، خیلی لاغر شدی!
تهیونگ آهی کشید و سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه و در حالی که رو به روی مادرش، روی زمین مینشست، دستی به موهاش برد و بعد از مکثی گفت:
- نگران من نباشید..
سر بلند کرد و به چند تار موی سفید شدهی مادرش و چند تا چین کوچکی که گوشهی چشمهاش افتاده بود خیره موند:
- معلومه اصلا حواستون به خودتون نیست...
خانم چوی لبخند تلخی زد و دستش رو بلند کرد و پشتش رو روی صورتش کشید. چوب های غذاخوریای که مقابلش بود رو بلند کرد و به سمت تهیونگ گرفت و سعی کرد بحث رو عوض کنه:
- هوسوک چهطوره...؟ گفتی اون هم این مدت با تو... ایت.. ایت...
- ایتالیا...
خانم چوی با لبخندی سرش رو به نشونهی تائید تکون داد:
- آره ایتالیا... اون هم باهات اونجاست؟ خانم جانگ هم خیلی دلتنگ پسرشه، سعی کن بری بهش سر بزنی!
با خنده ضربهای به شونهی تهیونگ زد:
- به خواهرش هم همینطور، سوککیونگ الان یک دختر بالغ و زیباست!
تهیونگ چوبهارو از دست مادرش گرفت اما بدون اینکه هیچ میلی به غذاخوردن داشته باشه تنها به میز مقابلش خیره موند و واکنشی به حرف مادرش نداد.
- آه پس کی میخوای دست برداری...؟ تنها مردی که توی این شهر ازدواج نکرده تویی!
تهیونگ باز هم بی توجه به حرف مادرش، کمی از غذا رو توی دهانش گذاشت و با لبخندی گفت: