Part 32: Dark Red
پارت سی و دوم: قرمزِ تیرهبا باز شدن در اتاق، سر برگردوند و با دیدن مادرش، لبخندی به لب آورد و به سمتش رفت. میز کوچکی که همراه خودش داشت رو ازش گرفت و در حالی که اون رو روی زمین میگذاشت گفت:
- لازم نبود... چرا خودتون رو اذیت کردید!
مادرش با دست اشارهای به میز غذا کرد و درحالی که روی زمین مینشست گفت:
- دیدم که توی این چند روز غذای زیادی نخوردی، زیر چشمهات گود شده، خیلی لاغر شدی!
تهیونگ آهی کشید و سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه و در حالی که رو به روی مادرش، روی زمین مینشست، دستی به موهاش برد و بعد از مکثی گفت:
- نگران من نباشید..
سر بلند کرد و به چند تار موی سفید شدهی مادرش و چند تا چین کوچکی که گوشهی چشمهاش افتاده بود خیره موند:
- معلومه اصلا حواستون به خودتون نیست...
خانم چوی لبخند تلخی زد و دستش رو بلند کرد و پشتش رو روی صورتش کشید. چوب های غذاخوریای که مقابلش بود رو بلند کرد و به سمت تهیونگ گرفت و سعی کرد بحث رو عوض کنه:
- هوسوک چهطوره...؟ گفتی اون هم این مدت با تو... ایت.. ایت...
- ایتالیا...
خانم چوی با لبخندی سرش رو به نشونهی تائید تکون داد:
- آره ایتالیا... اون هم باهات اونجاست؟ خانم جانگ هم خیلی دلتنگ پسرشه، سعی کن بری بهش سر بزنی!
با خنده ضربهای به شونهی تهیونگ زد:
- به خواهرش هم همینطور، سوککیونگ الان یک دختر بالغ و زیباست!
تهیونگ چوبهارو از دست مادرش گرفت اما بدون اینکه هیچ میلی به غذاخوردن داشته باشه تنها به میز مقابلش خیره موند و واکنشی به حرف مادرش نداد.
- آه پس کی میخوای دست برداری...؟ تنها مردی که توی این شهر ازدواج نکرده تویی!
تهیونگ باز هم بی توجه به حرف مادرش، کمی از غذا رو توی دهانش گذاشت و با لبخندی گفت:
YOU ARE READING
COLORS | VKOOK-HOPEMIN
Fanfictionرنگ ها🎨 دل بستن به کسی که تمام شهر دلدادهی اون بودند آسون نبود... پسری که با موهای بلند پرکلاغیش یک شبه از میون رویاهاش سر در آورده و حالا تمام هستی رو ازش گرفته بود! دل به کسی بسته بود که میون رنگ ها غلت میخورد، رد بدن برهنهاش رو روی بومهای س...