Part 20: The Gray
پارت بیستم: خاکسترینگاهی به پشت سرش انداخت و با رسیدن به کوچهای که به سمتش قدم برمیداشت، نفسی تازه کرد، مقابل در چوبیای ایستاد و مشتش رو چند باری به در کوبید، آب دهانش رو فرو برد و وقتی بالاخره در باز شد فاصلهی کمی از در گرفت و نگاهی به مرد کوتاه قدی که مقابل در ایستاده بود انداخت، مرد ابرویی بالا انداخت و گفت:
- صبح به این زودی؟
جونگکوک نگاهی به ساعتش که نزدیک یک بعد از ظهر بود انداخت و با یادآوری اینکه این کلمهی رمزشون بود، سر بلند کرد و گفت:
- تازه اومدی اینجا؟ من رو نمیشناسی؟
مرد دستی به کمر زد و نگاهی به سر تا پاش انداخت:
- مهم اینه که تو من رو بشناسی!
جونگکوک آهی کشید، موهاش رو عقب داد و رمز بین خودشون رو به زبون آورد:
- مگه پیتزا مارگاریتا تموم شده!؟
مرد پوزخندی زد و درحالی که از جلوی در کنار میرفت گفت:
- نه داغه داغه!
جونگکوک دستهاش رو داخل جیبش برد و درحالی که چشمهاش رو توی حدقه میچرخوند وارد فضای تاریک اون خونهی خرابه شد، از پلههای چوبی و شکستهای که به زیر زمین راه داشت پایین رفت و با پاش لگدی به در چوبیای که بهش رسیده بود زد، وارد اتاق نیمه تاریکی که با دود سیگار مردی که پشت میزی نشسته بود پر بود شد و گفت:
- به اون احمق نگفتی منتظر منی؟
مرد که پاهاش رو روی میز مقابلش گذاشته و به پشت صندلیش لم داده بود، سیگار برگی که به لب داشت رو بین انگشتهاش گرفت:
- خودت داری میگی احمق!
جونگکوک صندلیای بیرون کشید و مقابلش نشست، پاش رو روی پای دیگهاش انداخت و به چهرهی مرد مقابلش که تقریبا یک سالی از آخرین ملاقاتشون میگذشت خیره موند:
- پیر شدی!
مرد با پوزخند کوتاهی سیگار قهوهای رنگ میون دستش رو بین دندونش گرفت و گفت:
- ولی تو انگار چند سال جوون تر شدی! جنگ بهت ساخته؟
شونهای بالا انداخت و وقتی مرد جعبهی سیگارهاش رو به سمتش گرفت، سیگار برگی رو برداشت اما قبل از اینکه اون رو روی لبهاش بذاره گفت:
YOU ARE READING
COLORS | VKOOK-HOPEMIN
Fanfictionرنگ ها🎨 دل بستن به کسی که تمام شهر دلدادهی اون بودند آسون نبود... پسری که با موهای بلند پرکلاغیش یک شبه از میون رویاهاش سر در آورده و حالا تمام هستی رو ازش گرفته بود! دل به کسی بسته بود که میون رنگ ها غلت میخورد، رد بدن برهنهاش رو روی بومهای س...