Side Story 2🎨

4.1K 693 671
                                    

گیج و شوکه به راهروی طولانی و روشن بیمارستان نگاه می‌کرد و پاهاش رو روی زمین می‌کشید، تنها صدای پرستاری که بهش گفته بود جونگکوکش رو کجا برده بودند توی گوشش می‌پیچید، مدام به دیوار کنارش برخورد می‌کرد و راه رفتن تقریبا براش غیر ممکن بود.

دنیا مدام دور سرش می‌چرخید، اون نمی‌تونست اجازه بده فکرای منفی‌ای که توی ذهنش بودند بیشتر از این رشد کنن، نه نمی‌تونست همین‌طور ضعیف باقی بمونه.
نفس بریده‌ای کشید و نگاهی به اطرافش انداخت؛ وقتی پرستاری که با لباس شاید سفید رنگش به سمتش اومد؛ نگاه گیجش رو بهش دوخت و پرستار هم نگاهی به سر تا پاش انداخت:

- حالتون خوبه؟ دنبال جایی می‌گردید؟

آب دهانش رو به سختی فرو برد، دستش رو به دیوار تکیه داد و با صدای خفه‌ای گفت:

- گفتن... گفتن که بردنش اتاق عمل!

پرستار که نگران حال و روزش شده بود، جلوتر اومد و بازوش رو گرفت:

- اتاق عمل انتهای همین راهروئه! همینجا بشینید تا عمل تموم شه خبرتون می‌کنن!

تهیونگ که با کمک پرستار روی صندلی نشسته بود، نگران سرش رو بلند کرد و هذیون وار گفت:

- اتفاقی که نیوفتاده؟ زود می‌تونیم بریم خونه؟

زن جوان مدتی بهش خیره شد، آدم هایی مثل اون کم ندیده بود، اما با این حال مرد مقابلش طوری ملتمسانه بهش زل زده بود که کاری جز دلداری دادنش نمی‌تونست انجام بده:

- نگران نباشید، حتما زود خوب می‌شن!

نمی‌دونست چرا این حرف آرومش نکرده بود، چشم‌هاش از اشک می‌سوخت اما حتی یک قطره هم پلک‌هاش رو خیس نکرده بود، نگرانی منطقی بود اما نباید برای جونگکوکی که به زودی حالش خوب می‌شد و احتمالا فقط دست یا پاش شکسته بود گریه می‌کرد.
پرستار نگاهی به ساعت بالای اتاق عمل انداخت؛ خم شد و با لبخندی دست روی شونه‌اش گذاشت:

- حتی اگه عمل طولانی هم شد نگران نباشید، اتفاقا هرچی طولانی تر بشه به این معنیه که امید برای زودتر خوب شدنش بیشتره!

اون حتی نمی‌دونست چرا جونگکوکش باید اتاق عمل باشه، بغض توی گلوش رو فرو برد و چنگی به گوشه‌ی آستین لباس زن زد و گفت:

- خب اصلا... مگه چه اتفاقی افتاده که باید... باید عمل بشه؟ اون زود سرما می‌خوره اما... اما خیلی قویه!

پرستار به سختی باز هم لبخندی زد، سرش رو به نشونه‌ی تائید تکون داد و گفت:

- درسته، باید صبر کنید تا دکترش همه چیز رو براتون توضیح بده، فعلا هیچ کاری جز انتظار از من و شما بر نمیاد!

انتظار... انتظار...

چندین بار این کلمه رو توی ذهنش تکرار کرد و بعد به پشتی صندلیش تکیه داد، چقدر باید انتظار می‌کشید؟ انتظار کشیدن برای اون بس نبود؟

COLORS | VKOOK-HOPEMINWhere stories live. Discover now