Part 38-2 - The Black🎨

4.1K 670 525
                                    

Part 38-2: The Black پارت سی و هشتم-قسمت دوم: سیاه

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

Part 38-2: The Black
پارت سی و هشتم-قسمت دوم: سیاه

پاییز ۱۹۳۲ - دریای چین جنوبی

" دستش رو روی کمر پسر کشید و وقتی انگشت‌هاش رو روی پلک‌هاش احساس کرد، لبخند محوی زد و سرش رو عقب برد. اما اون همچنان قصد نداشت چشم‌هاش رو باز کنه.
- بیدار شو!
هانس پلک‌هاش رو بیشتر به هم فشرد تا جلوی فشار انگشت‌های جونگکوک رو بگیره و با صدای خواب آلودی گفت:
- بس کن جونگکوک!
- مگه برای تو میکاسا نبودم؟
کم کم پلک‌هاش رو باز کرد و به پسری که توی آغوشش بهش خیره بود نگاه کرد:
- هممم... چرا برای من میکاسا بمون!"

نفس‌نفس زنان پلک‌هاش رو باز کرد و شوکه روی تخت نشست، آب دهانش رو به سختی فرو برد و به پسرک که متعجب بهش نگاه می‌کرد خیره شد. خوابی که دیده بود نفسش رو بند آورده بود و حالا تمام بدنش از عرق سردی خیس شده بود.
مدتی همون‌طور بهش خیره موند، به قدری که کم کم توی اون سکوت صدای قدم‌های کسایی که روی عرشه قدم می‌گذاشتند و تکون‌های کوچک کشتی رو هم احساس می‌کرد.‌

- چیزی‌‌... شده؟

با شنیدن این حرف؛ بالاخره به خودش اومد و سر برگردوند، دستی به موهاش کشید و سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد. اما بعد از چند ثانیه دوباره برگشت و بهش نگاه کرد. پسرک قبل از این سفر راضی شده بود موهاش رو کوتاه کنه تا کمتر مورد توجه سرباز‌های ژاپنی باشه، حالا هم با موهای مرتب و کوتاهش همراه با لباس‌هایی که بهش داده بود تا بیشتر شبیه به غربی‌ها به نظر برسه، چهره‌ی جدیدی پیدا کرده بود. با وجود اینکه اون لباس‌ها براش بزرگ بود، اما نمی‌تونست منکر این باشه که بهش می‌اومدند.

- آقا..‌‌. چیزی شده؟

دوباره با شنیدن این حرف سرش رو برگردوند و آب دهانش رو فرو برد، نمی‌تونست از فکر خوابی که مدام توی ذهنش تکرار می‌شد بیرون بیاد. به سختی از روی تخت بلند شد و به سمت در اتاقک کوچک کشتی رفت و گفت:

- می‌رم سیگار بکشم!

پسر رو همون‌طور به حال خودش رها کرد و از اون اتاق بیرون زد. با پاهایی که حالا کمی می‌لرزیدند از پله‌ها بالا رفت و وقتی باد سرد پاییزی به صورتش خورد و آسمون دلگیر و ابری رو دید، حالش کمی بهتر شد. این آسمون دلگیر حالا از اتاق نمور و خفقان آوری که داخلش بود بهتر بود!
دستش رو به هوای پیدا کردن نخ سیگاری توی جیبش برد و به سمت عرشه قدم برداشت، آسمون ندای طوفان خطرناکی رو می‌داد و نمی‌دونست این سفر چه‌طور می‌خواست پیش بره. به لبه‌ی کشتی تکیه داد و به دریای تیره‌ی مقابلش خیره موند. از جایی به بعد آبیِ تیره‌ی دریا با مه‌ ناپدید شده بودند و حتی اگه خشکی‌ای هم وجود داشت نمی‌تونست ببینه‌.
سیگار رو به لب‌هاش نزدیک کرد و باز هم با یادآوری خوابش نفسش رو حبس کرد. با چوب کبریتی که توی جیبش نم گرفته بود، به سختی سیگارش رو آتش زد و پلک‌هاش رو بست. نمی‌خواست به اون پسر فکر کنه اما، مدام اون رو توی سرنوشتش می‌دید، مدام اون رو با اسم دیگه‌ای خطاب می‌کرد و مدام احساسات عجیبی توی وجودش شکل می‌گرفت‌.

COLORS | VKOOK-HOPEMINOnde histórias criam vida. Descubra agora