Part 45: Wine
پارت چهل و پنجم: شرابیبهار ۱۹۳۴ - رُم - پادشاهی ایتالیا
اواخر بهار بود و با وجود اینکه گرمای خورشید خیلی وقت بود به اون شهر نوید رسیدن تابستان رو میداد، تمام وجود اون از سرمایی که از دل مضطربش نشات میگرفت میلرزید.
از ژاپن تا اون کشور مسافت زیادی بود و اون هم دیگه شباهت زیادی با شاهزادهای که توی قصر بزرگ شده بود نداشت. تغییرات زیادی رو قبول کرده بود و حتی اگه با اون شاهزاده تفاوت زیادی کرده بود ولی هیچ کجای زندگیش رو با نقش بازی کردن و دروغ گفتن نگذرونده بود اما انگار این هم قرار بود به لیست تغییراتی که متحمل میشد اضافه بشه.
بریده نفس کشید و کلاهش رو از سرش برداشت و به قدمهاش سرعت بخشید، همزمان سربرگردوند و به پشت سرش نگاه کرد. نگاهی به ماموری که وسط میدان شهر ایستاده بود انداخت و در آخر سربرگردوند و تا باز هم با بلند تر کردن قدمهاش از اونجا دور بشه اما با برخورد به کسی با حالتی اغراق آمیز روی زمین افتاد.
کلاهش رو توی مشتش فشرد و وقتی درد خفیفی توی مشتش احساس کرد با اخمی دستش رو بلند کرد و چند بار اون رو چرخوند. کم کم خودش هم داشت باورش میشد که اتفاقی به اون پیرزن بیچاره برخورد کرده و درد مچ دستش باعث شده بود اون رو فراموش کنه. اما وقتی به خودش اومد سرش رو برگردوند و به زنی که برخلاف سنی که ازش شنیده بود جوان تر میزد نگاه کرد.
انگار که همه چیز رو فراموش کرده باشه تنها به چهرهی نگرانش نگاه کرد، مات برده به دستش که به سمتش دراز شده بود خیره شد و کم کم نگاهش پایین کشیده شد و به دامن خاکی و کتابی که روی زمین بود افتاد.
آب دهانش رو به سختی فرو برد و لعنتی به خودش فرستاد، سریع دستی به لباسش کشید و درحالی که کتاب رو از روی زمین برمیداشت صفحات بهم ریختهاش رو مرتب کرد و مطمئن شد که کتابی که انگار برای اون زن سالخورده مهم بود پاره نشده باشه.
وقتی بلند شد، سریع کتاب رو به دست دراز شدهی مادام سپرد و انگار که برای این کارش واقعا شرمنده بود سرش رو پایین انداخت و با نگرانی گفت:
- من... من معذرت میخوام!
نگاهش همچنان به دامن خاکیش بود، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد کاری کنه که باعث شه یک زنپیر رو زمین بندازه، اون هم از قصد!
بالاخره نگاهش رو بالا آورد و به لبخندی که حتی چشم های پیرزن رو هم به خنده باز کرده بود خیره شد. مادام کمی جلوتر اومد و لباس پسر مقابلش رو کمی مرتب کرد و گفت:
- بیشتر مراقب باش پسر!
BINABASA MO ANG
COLORS | VKOOK-HOPEMIN
Fanfictionرنگ ها🎨 دل بستن به کسی که تمام شهر دلدادهی اون بودند آسون نبود... پسری که با موهای بلند پرکلاغیش یک شبه از میون رویاهاش سر در آورده و حالا تمام هستی رو ازش گرفته بود! دل به کسی بسته بود که میون رنگ ها غلت میخورد، رد بدن برهنهاش رو روی بومهای س...