Part 18: Red and Gray
پارت هجدهم: قرمز و طوسیتو طول هفته، کاملا مصمم بود که امروز پاش رو به این خونه نمیذاره اما الان، درست روبهروی آدرسی که اون آجوشی بهش داد ایستاده بود. دستی به موهاش کشید، اون فقط نمیخواست که بیشتر از این به احساساتش شک کنه پس باید به اینجا میاومد! درسته اون فقط میخواست همه چیز رو عادی جلوه بده!
بالاخره دستش رو جلو برد و تقهای به در زد، مدتی منتظر موند و وقتی کسی در رو باز نکرد دوباره چند بار ضربه زد. دستش رو بلند کرد و نگاهی به آدرس نوشته شده انداخت تا مطمئن بشه که درست اومده، سرش رو عقب آورد و نگاهی به پلاک نوشته شدهی بالای در انداخت، تا میخواست قدمی به عقب برداره در باز شد و آنیا که برای سریع باز کردن در، طول سالن رو دویده بود مقابلش قرار گرفت، نفس نفس زنان بهش نگاه کرد و وقتی کم کم جیمین رو شناخت لبخندی زد و گفت:
- سلام! بیا تو!
جیمین مدتی به آنیا و لبخندی که به لب داشت نگاه کرد، در واقع بیشتر از اون، دستمال کوچیکی که به سرش بسته و پیشبندی که دور کمرش بود براش جلب توجه کرد؛ اما وقتی دید آنیا خیلی وقته که از جلوی در کنار رفته تا اون وارد بشه بالاخره به خودش اومد و چند قدمی به داخل گذاشت، نگاهی به خونهی نچندان کوچکی که معلوم بود تازه وسایلش چیده شده بود انداخت، هنوز چند جعبه کنار راه پلهی کوچک کنار سالن بود و مشخص بود که تا قبل از این آنیا مشغول تمیز کردن خونه بوده.
آنیا درحالی که به سمت راه پله میرفت رو بهش کرد و گفت:
- الان میاد!
تنها سرش رو به نشونهی تائید تکون داد و همونطور همونجا جلوی در منتظر موند، دوباره حس وقتی رو داشت که برای اولین بار به اون هتل رفته بود تا به اون مرد درس بده، جوی که توش قرار داشت حتی از بار اول هم معذب کننده تر بود.
وقتی مدت طولانی ای منتظر موند و خبری از اون پیرمرد نشد کلافه موهاش رو عقب داد و نگاهی به آنیا که با جعبهی بزرگی که به دست داشت از پلهها پایین میاومد انداخت، آنیا که به سختی زیر پاهاش رو نگاه میکرد جعبه رو بالاتر گرفت و چند پلهی دیگه هم پایین اومد.
BINABASA MO ANG
COLORS | VKOOK-HOPEMIN
Fanfictionرنگ ها🎨 دل بستن به کسی که تمام شهر دلدادهی اون بودند آسون نبود... پسری که با موهای بلند پرکلاغیش یک شبه از میون رویاهاش سر در آورده و حالا تمام هستی رو ازش گرفته بود! دل به کسی بسته بود که میون رنگ ها غلت میخورد، رد بدن برهنهاش رو روی بومهای س...