Part 50

1.8K 188 40
                                    

جیمین

وجدانمو خفه کردم و با ترس به پله ها زل زدم...
نمیام...
نمیام...
جیغ کشیدم و با شتاب خودمو پرت کردم توی کوچه....
_نمیااااام!
مثل همیشه، وقتایی که اینجا حالم بد می شد، از روی پرچین پریدم و تند تند در همسایه رو کوبیدم...
و شروع کردم فرانسوی جیغ جیغ کردن:
_اماندا! مندیییی! کجایییی؟هنوز اینجایی؟

صدای آشنایی از پشت در به گوشم خورد، پس هنوز اینجاست!
_چقدر صدا! کیه؟ اومدم!
حدودا ده دقیقه طول کشید، در باز شد و طبق عادت پریدم تو خونه، اخرین چیزی که دیدم کوکی بود که توی کوچه دنبالم بود...

نفس نفس زنون و با چشمای بسته به پشت در تکیه دادم و یه دستمو روی قلبم گذاشتم...
اروم لای چشمامو باز کردم...
زبونم گرفت، مات به ویلچر روبروم زل زدم...
_مندی؟

خندید و بهم چشم غره رفت...
_صدات اصلا عوض نشده! اینطوری بعد این همه وقت بهم سلام میکنی؟!

مستقیم به پاهاش خیره شدم...
_چی شد؟
بی تفاوت دستشو رو هوا تکون داد،
_با جِب به هم زدم، اونم یه شب از عمد با ماشین کوبید بهم و خب... الانم اینجام! بگو ببینم، چی شده دوباره به من پناه اوردی؟

_میخواد بفرستتم طبقه بالا، نه فقط برای چند لحظه، میخواد تا اخر سفر همونجا بمونم...

بلند خندید...
_بهونت اینه؟ واقعا چرا انقد از اونجا بدت میاد؟

کج نگاهش کردم و با چشمای ریز کرده و لحن (این دیگه چه خریه) گفتم:
_اونجا روح داره!

چند لحظه پوکر بهم زل زد و بدتر از قبل منفجر شد...
_این خنده دار ترین چیزی بود ک شنیدم، تو...

همون لحظه درو زدن...
دو قدم ازش فاصله گرفتم و از توی چشمی بیرونو نگاه کردم...
با کف دست محکم کوبیدم تو پیشونیم...
_فرشته عذاب زورگو اومد!
دویدم تو آشپزخونه و درو قفل کردم...

صداشون واضح به گوشم می رسید...
_سلام، گریس(ننجون خودمون) گفته جیمین وقتی فرار میکنه میاد پیش شما، ندیدینش؟

منوی بلند پوفی کشید:
_اون بچه بی معرفت مگه به من دیگه سر میزنه؟ از وقتی که برگشت کره ازش خبر ندارم، میشناسیش؟

_نامزدشم،اگه اومد اینجا بیارینش خونه.

_و اگه تو اول دیدیش گوششو بپیچون بیارش اینجا...

با هم دست دادن و رفت...
چرخای ویچلرو چرخوند و عقب کشید...
در اشپزخونه رو باز کرد و چشماشو نمایشی گرد کرد:
_تو اینجایی بچه ؟ نامزدت دنبالته! بیا،بیا ببرمت خونه تا باهمون چاقوی تو جورابش جرمون نداده...

خندیدم...

_ولی جدی چرا براش توضیح نمیدی که نمیخوای اونجا باشی..؟

پوفی کشیدم و مندیو بغل کردم...
_بازم بهت سر میزنم خب؟ مراقب خودت باش.
و از خونش رفتم بیرون...

جونگ کوک توی خیابون قدم می زد و با هرکس حدود سه چهار کلمه حرف میزد و رد میشد...
دویدم پشت سرش و صداش کردم:
_هی وحشی! سریع برگشت سمتم...
دستمو گرفت و نگران به صورتم زل زد:
_خوبی؟ طوریت که نشد؟ چرا اونطوری دویدی بیرون؟

سرمو پایین انداختم:
_من نمیام اونجا، ازش می ترسم... روح داره!

پوکر بهم نگاه کرد و خنده شو قورت داد...
_به من اعتماد داری؟

پوکر نگاهش کردم:
_البته که نه!

_چه حیف! ولی مراقبتم خب؟ تا با منی چیزی نمیشه. پیشت می مونم... قول میدم!

دستمو گرفت و رفت سمت راه پله پشتی خونه...
_بیا،یه بار برای همیشه روح خونه رو می کشیم!

محکم دستشو گرفتم، اما دیگه حرفی نزدم...
رفتم بالا و وقتی در باز می شد چشمامو محکم بستم...
_ببین،روحی نیست. من پیشتم!

خاطراتی که یاد آوری می شد پس زدم، مراقبمه...

از همونجا خوش گذرونیمون شروع شد، واقعا هیچوقت تنها تو خونه نبودم. همش بیرون بودیم، می گشتیم و خوش میگذشت...

نونا اینجا حرف نندارن! واقعا میگم، حرف ندارن!
رو تخت لم داده بودم و کتاب می خوندم...
اونم داشت با کامپیوتری که جدید منتقل کرده بود به اینجا کار می کرد تا بتونه از اینجا سرورا و ایمیلشو کنترل کنه...

چشمام روی هم رفت و بدون این که بفهمم چی شده، خوابم برد...
اروم اروم چشمامو باز کردم و خمیازه کشیدم...
نبود!
چشمام یهو تا اخر باز شد و از اتاق دویدم بیرون تا پیداشون کنم...
هیچ کدوم نبودن!
من توی طبقه نفرین شده تنها بودم...
به سمت راه پله ای که به خونه مامان بزرگ راه داشت دویدم و درو کشیدم...
'قفله!'
کفشامو سریع پوشیدم و از راه پله پشتی پایین دویدم و به جای خونده مندی، مسیر کوچه ایو به پیش گرفتم که مامان بزرگ معمولا اونجا خرید می کرد...
برای رسیدن باید از یه کوچه رد می شدم و بعد توی خیابونی بودم که دو طرف فقط مغازست...
وقتی به اندازه کافی دور شدم، نفس عمیقی کشیدم...
'نزدیک بود جوون مرگ شیم، از اولم نباید قبول می کردی اونجا بمونی.'

پوفی کشیدم و توی کوچه تاریک آروم قدم زدم...
تازه به ساعت نگاه کردم...
نیمه شب، دقیقا توی ساعتی که روح توی فیلما ظاهر میشه...
همشون توی خونه ای که روح داره تنهام گذاشتن...
صدای پا شنیدم...
اروم پشت سرمو نگاه کردم...
' این دیگه که کوفتیه!'
یه مرد دو برابر هیکل من، با ماسکی که نصف صورتشو پوشونده بود پشتم وایساده بود و یه دستمال دستش بود...
تا دید نگاهش کردم، سمتم دوید و سعی کرد دستمالو روی صورتم بزاره...
سعی کردم آموزشای جیوو رو به کار ببندم، نفس عمیقی کشیدم و از زیر دستش جاخالی دادم...
باهاش درگیر بودم و بیشتر فقط جاخالی میدادم که یه نفر دیگه از پشت دستمالو گذاشت روی صورتم و محکم نگهم داشت...
تقلا کردم نفس نکشم، اما دیر شد...
___________________________________
هرچی بدبختتیه سر این بچه میاد:)
کجا ول کردین بچمو رفتین؟!


🔞Mу Sweet Killer🔞Where stories live. Discover now