جیمین
فیلتر صدامو زیر ماسکم گذاشتم و هویجمو
'_اسلحه
_اصن هرچی مگه تو فضول منی تو هر شرایطی پارازیت میندازی'اسلحه مو برداشتم و بقیه وقتمو صرف زل زدن به لوهانی که با فیلترش کلنجار میرفت و دید زدن بچه ها کردم.
نود درصد کسایی که توی اتاق در حال اماده شدن بودن سیکس پک داشتن.
لوهان عجیب غریب رفتار می کرد، خیلی عصبی بود و هرکی طرفش می رفت فوش میخورد.به طرفش رفتم و دستمو روی شونش گذاشتم:
_خوبی؟!
تازه فهمیدم که فیلتر من بر خلاف مال بقیه که با جذبه و خاص بود صدای بوق بوقی و ضریفی میداد-_-دقیقا صدایی که با گاز هلیوم ساخته میشه! ولی نازک تر و جیغی تر.
تا اینو شنید چشماش گرد شد و زد زیر خنده!
منم کاملا بیخیال لوهان و بد بودنش راهمو به سمت جونگ کوک کج کردم که با صدای کلفت جدیدش همه رو راهنمایی می کرد.سرش جیغ کشیدم:
_این مسخره بازیا چیه؟ چه هیزم تری بهت فروختم که اینطوری میکنی؟
نتونست خودشو کنترل کنه و زد زیر خنده.
منتظر جوابش بودم اما بسیار بسیار بد موقع موبایل جونگ کوک بوق خورد.دختری که تازه فهمیدم اسمش کلاراست و مسئول تجهیزاته داد زد:
_وقت مهمونیه!
همه ماشینها با هم راه افتادیم و کمی دورتر از اسکله منتظر موندیم.کمی بعد از ما ماشین های پلیس رسیدن.
کار اون بچه واقعا درسته! شدیدا مشتاقم که ببینمش...بالاخره کشتی لنگر انداخت و نوبت ما شد که وارد صحنه شیم.
همه تلاشمو میکردم که هول و تازه کار به نظر نرسم.
اما خب سوتی دادنم دست خودم نبود.
همه با هم مثل یه لشکر پیاده شدیم و همزمان بمبای گازی رنگارنگمونو زمین زدیم.
مال من صورتی بود...
صورتیییی!بعدا باید در مورد این دیوونه بازی باهاش حرف بزنم، اخه مگه من دخترم؟!
همه ماشینا همزمان و به طور خودکار آهنگ دلهره آوری رو پخش کردن.به نظرم به عنوان یه سری آدم کش زیادی بچه بودن!
اگر قرار نبود اینجا حمام خون راه بیفته شبیه یه مهمونی بالماسکه بزرگ می شد.
'که البته تو خرابش می کردی!'همینطور با خودم درگیر بودم که بچه ها راهو باز کردن و جونگ کوک با شاتگانی که به صورت افراطی و غیر ضروری با اسکلت تزیین شده بود رفت جلوی همه.
_وقت مهمونیه!همه شروع کردن زیگ زاگی دویدن و توی هم مخلوط شدن.
یکی از پلیسا سریع بیسیمشو در اورد و درخواست پشتیبانی کرد.
گروهی به سمت انبار کشتی هجوم بردن و بقیه فقط پلیسارو دور می کردن.برام خیلی جالب بود، فکر می کردم قراره حمام خون به پا بشه اما همه وقتشونو صرف جاخالی دادن می کردن و کسی شلیک نمی کرد.
تا این که یکی از افسرا کلت جیبی کوچیکیو در اورد و به سمت یکی نشونه رفت.
YOU ARE READING
🔞Mу Sweet Killer🔞
Fanfictionکاپل اصلی:کوکمین هشدار:اسمات_شکنجه_مرگ و کلا جنبه بالا و روحیه قوی لازمه خلاصه که لطفا رعایت کنید(که میدونم نمیکنید 0_0)