قبل از شروعش بگم...
خواهشا تا اینجا ک اومدین... تا اخرش باشین:)!_____________________❤️ _______________
با نوری که توی چشمم خورد آروم چشمامو باز کردم...
از پایین هیچ صدایی نمی اومد....
سر جام نشستم و سرمو توی دستام گرفتم...
'چی شده؟'
با حمله خاطرات به مغزم سریع از تخت پایین پریدم و به سمت اتاق خودم دویدم...
پریدم داخل و نگاهش کردم...
چشماش باز بود.
نزدیک تر شدم، نگاهی بهم انداخت...
انگار چشماشو به زور باز نگه داشته بود، هر ثانیه روی هم می افتاد و دوباره بازشون می کرد...
وقتی چشمش بهم افتاد،تیکه تیکه و دردناک، به سختی بهم گفت:
_دیر... اومدی....
سرفه کرد...
پشت سر هم و قطع نشدنی..
صدای گرفتش دوباره بلند شد:
_توی.. عوضی... من.. و... تنها.. ولم... کردی...به سمتش رفتم:
_لطفا، خواهش می کنم استراحت کن، خوب شو باشه؟ بعدش بهت گلوله میدم تلافی کن سرم...مغزمو بپاش تو دیوار ولی به خودت فشار نیار.
صدایی مثل نه ازش بلند شد...
_ت.. و... نیومدی... تر.. سیده بودم..اونا..همش بهم می.. میگ..ف......صداش بریده شد...
دیگه حرفی نزد..
لبخندی زد...
_سر.. ده...و به یه نقطه خیره شد.
سمتش دویدم و داد زدم...
_جیمین!
این دکتر لعنتی کدوم گوری بود؟
سرشو تکون دادم...
_اینطوری نکن... خواهش میکنم باهام اینطوری شوخی نکن.
دست سردشو گرفتم و با دست دیگم اروم زدم روی گونش..._منو تنها نزار، خواهش می کنم! این کارو باهام نکن.
دستمو روی رگ گردنش گذاشتم...
نمی زد._جیمین؟
پاهام شل شد و کمار تختش زانو زدم...
سرمو کنارش گذاشتم، چشمامو بستم و بعد از مدت ها به اشکام اجازه باریدن دادم...
این غرور مسخره، اعتبارم...
چه معنی ای داشتن وقتی حتی اونم منو تنها گذاشت...
نتونستم مراقبش باشم.
زمزمه کردم :
_منو ببخش، به هرکی قول میدم مراقبش باشم...
میره.لپای نرمشو که حالا دیگه قرمز نبود بوسیدم و چشماشو بستم:
_آروم بخواب فرشته ی من...
سردیش وجود منم پر می کرد.
کنارش دراز کشیدم و چشمامو روی هم گذاشتم...***
روی تخت قبلی، توی همون اتاق چشمامو باز کردم...
دستمو روی گونم کشیدم...
_من چرا انقد خیسم؟
بلند شدم و توی آینه حموم نگاهی به خودم انداختم...
'گریه کردم؟'
صورتمو شستم و فکر کردم...بیدار شدم...
اتاق...
جیمین!
سریع خودمو رسونم به اتاقش و با صدای بدی درو باز کردم و پریدم تو.....دکتر پتوی سفیدی دستش بود و داشت می کشید روش...
ببا اقتدار همیشگیم گفتم:_خودم می کشم، میخوام خدافظی کنم.
پوک توی چشمام زل زد...
قرمز شده بود
یهو شلیک دوتا خنده بلند شد..
پتورو ول کرد و صورت خندونش ظاهر شد....
_فک کرده مردم!
و دوباره منفجر شد....
_میشه بپرسم تو اتاق بغلی چی میزدیی که تا الاان بیهوش بودی الانمفک میکنی من مردم؟!دویدم و بغلش کردم...
_زود خوب شو خب؟بعدش با هم ازدواج کنیم، کلوییو به فرزندی بگیریم و تا ابد از این جهنم دور شیم!پوکر نگاهم کرد..
_تند نرو! من با توی بی معرفت هیچ جا نمیام!حالا می بینیم...
می بینیم...___________________________
دالی:)
میدونم این اخرا روند پارت گذاریم ضعیف شده بود
و از یه جا کیفیت داستان افتاد...
و خب دلایل خودشم داشت
دوتا عید با هم بودیم:)
خرداد ماه یک سال میشه...
یک سال که ازتون انرژی گرفتم، یک سال که دنیای فانتزی و عجیب غریب مغز منو تحمل کردید..
چه دوستای خوبیم پیدا کردم:)!
میتونم اسم ببرم، چند نفرو که منتظر میموندم برا کامنتاشون:)
و خب اصلااا دلم نمیخواست تموم شه:)
هنوزم اینجام، کامنتارو ج میدم...
پیویمم هستم
اگرم کسی کاری با من داشت تل ب ایدی
@denlyw
در خدمتتون هستم:)
دلم کلییی برای دقیقه نود اپ کردن...
تو فکر و خیال داستان غرق شدن...
و تک تکتون تنگ میشه
خیلی خیلی دوستون دارم:)!
بای:)
پ ن: تلگرام اگه اومدین اول بگین از اینجایین یکم ذوق کنم، هرکیم گپ داره بفرسته میدوستم:)و...
خدافظتون:)
دوستون دارم❤️❤️
YOU ARE READING
🔞Mу Sweet Killer🔞
Fanfictionکاپل اصلی:کوکمین هشدار:اسمات_شکنجه_مرگ و کلا جنبه بالا و روحیه قوی لازمه خلاصه که لطفا رعایت کنید(که میدونم نمیکنید 0_0)