Part 36

2.5K 277 66
                                    

جیمین

با کش و قوس دادن به تنم بیدار شدم و مستقیم پریدم تو حموم...

بعد از ریش گذاشتن های کفی فراوان بالاخره کارم تموم شد و همونطور که سرمو با حوله خشک می کردم از پله ها رفتم پایین...

همونطور که داد می زدم:
_کوکییییی کجایییییی؟!

اروم اروم می رفتم سمت اشپزخونه...
که با دیدن یه لشکر خدمتکار که برگشته بودن خیلی شیک خفه خون گرفتم!

بعضیا با هودی بدون شلوار و بعضیا با لباسای حیوونی....
هرکدوم یه طرف می دویدن و کاراشونو می کردن در حالی که لوهان بهشون دستور می داد.
یه لحظه به فکرم رسید چه معنی داره کسی که قراره عشق من باشه هر روز پاهای این همه ادمو لخت ببینه؟!

دستمو زدم به سینه و کلافه نفسمو فوت کردم...
با قدمای سنگین به سمت لوهان رفتم و زدم به شونش...

_سلام جیمین، من سرم شلوغه میشه بعدا راجب دیروز کلمو بکنی؟
پس گردنی نسبتا محکمی بهش زدم...
_برای اون فعلا وقت هست! تو کوکیو ندیدی؟

زد زیر خنده...
_چه زودم شروع کرد مخفف کردن! تو اتاقشه گفت بهت بگم برا صبحونه بری اونجا.
شونه بالا انداختم.
_حالا هرچی
و رفتم بالا.

در اتاقشو باز کردم و پریدم داخل...
شروع کردم داد و بیداد!بهش توپیدم:
_جئون جونگ کوک! چه معنی داره اون پایین باغ وحش سکسی درست کردی؟! یا از فردا یه فرم مثل ادم تن خدمتکارات می کنی یا باید بی خیال من شی.

اون که داشت شمعای روی میز صبحونه دو نفره تو اتاقو روشن می کرد با تعجب بهم نگاه کرد...
بعد از چند ثانیه از شوک درومد و فندکو روی تخت پرت کرد...
به سمتم اومد و موهامو به هم ریخت
_ببین چی میبینم! یه موچی غیرتی... چه جذاب!

رومو ازش برگردوندم...
_همین که گفتم! یا من یا باغ وحشت.
پوفی کشید و جلوم ایستاد...
_ولی من اون لباسارو دوس دارم، خودم طراحیشون کردم!
_واقعا؟ بله منم اگه میتونستم بیست و چهار ساعت پروپاچه ملتو دید بزنم حال می کردم! این بساط همین امروز جمع میشه.

چند ثانیه خونسرد بهم زل زد و بهو توی یه حرکت شلوارشو در اورد.
پوکر به چشماش زل زدم و گفتم:
_الان داری چه غلطی می کنی؟
چشمکی بهم زد...
ملت که نمیشه، ولی کلا هرچقدر بخوای میتونی پروپاچه منو دید بزنی!
حرسی جیغ زدم:
_سعی نکن از بحث فرار کنی! لباس خدمتکارا امروز عوض میشه.

لبخند شیطونی زد...
_قبوله ولی باید بهاشو بدی! من همین امروز لباسارو درست می کنم و در عوضش هروقت تنهاییم باید بدون شلوار بگردی.
معذب شدم و با من و من گفتم:
_ببین...چیزه...یه جورایی...فعلا...

لبخند ارومی زد...
_هی بیخیال، بهت قول میدم تا خودت نخوای کاریت ندارم. فقط...
مستقیم به شلوارم زل زد:
_از چیزای مزاحم اصلا خوشم نمیاد!

🔞Mу Sweet Killer🔞Where stories live. Discover now