جونگ کوک
سرخ شدن صورتم و جوشیدن خون توی رگ هامو به وضوح حس میکردم. این پسر کوچولوی احمق چی با خودش فکر کرده؟موقعیت به این مهمی رو توی خطر انداخته بود و منو بدبخت کرده بود...
اگه به جای من اون بود چی؟ حالا من یه طوری حلش میکنم ولی نباید بزارم تکرار شه...دستشو محکم گرفته بودم و به سمت زیرزمین کشیدمش.
مدام ور ور میکرد و صدای بغض دارش روی اعصابم بود.
_هوی وحشی ولم کن دستمو کندی!داری منو میترسونی ولم...برگشتم و عصبی سرش داد زدم:
_خفه شو و دنبالم بیا وگرنه همون پایین می کشمت و هیچکس هم خبر دار نمیشه
و دوباره دنبال خودم کشیدمش.یکم که رفتیم پایین بغضش شکست و اروم گریه کرد اما از ترس چیزی نگفت.
راهرو مثل همیشه تاریک و سرد بود، بیست و چهار تا اتاق مختلف با درهای فلزی پشت سر هم بودن و از در آخر سمت چپ صدای پارس بروس و شَدو، کوچولو های خوشگلم میومد.
جیمین از صداشون وحشت کرده بود و میلرزید،نا خود آگاه قدمی به سمتم برداشت.
همینطور اونو کشیدم جلو.دوازده تا اتاق سمت راست، اتاق های مورد علاقه من بودن، هستن و خواهند بود!
نگاهی به صورت خیس و ترسیده جیمین انداختم. ستاره های چشماش انگار داخل دریاچه کوچیکی زندانی بودن. نیشخندی زدم...
'باید زودتر از این حرفا ترتیبشو میدادم، وجدان توی این دنیای کوفتی به هیچ دردی نمیخوره!'
حوصله انتخاب نداشتم. پس آخرین در رو انتخاب کردم. دقیقا روبروی سگ ها.
جیمینو پرت کردم داخل اتاق و درو قفل کردم.
(بچه ها قسمتی که با ستاره جدا کردم، اسماته.چیز خاصی نداره اگرم نخونید چیزی از دست نمیدین)
***************
توی اتاق چهارتا میله بود، به هرکدوم یه زنجیر آویزون بود و کوتاهی یا بلندی زنجیر تنظیم میشد.
همچنین، آخر هر زنجیری یه دستبند فلزی بود.
تشکی هم گوشه اتاق به دیوار تکیه داده شده بود.
به دیوار چسبوندمش و لبامو روی لباش کوبیدم...
حرسی و بی حس، مثل همیشهخیلی تقلا میکرد و باعث میشد اعصابم از اینی هم که هست خراب تر شه.
دم گوشش زمزمه کردم:
_جرات داری ساز مخالف بزن تا بندازمت جلوی پاپیای خوشگلم....
میدونی، اونا هم از پسرای سرکش خوششون میاد...با لحن درمونده ای نالید:
_خواهش میـ.....
با لبام ساکتش کردم...
چقدر این بشر حرف می زد!لباساشو توی تنش پاره کردم و گفتم:
_همینجا بمون.تشک رو بین چهارتا میله گزاشتم و مجبورش کردم روش بخوابه.
دستا و پاهاشو به زنجیرا بستم و کشیمدمش بالا..حالا بین زمین و آسمون معلق بود.
تشک رو کنار کشیدم و لباسای خودمم در اوردم.
تازه فهمیده بود چه بلایی داره سرش میاد.
شروع کرد جیغ و داد کردن و کمک خواستن.اما در واقع این کارش بی فایده بود،تمام عمارت این
قانونو توی مغزشون هک کرده بودن.
''' هر اتفاقی که افتاد، هر صدایی که شنیدن پاشونو توی زیرزمین نمیزارن مگر با اجازه. جزای قانون شکنی مرگه. ''تازه، باید از خداشم باشه اونی که این کارو میکنه من باشم!
_هرچقد میخای تقلا کن بیبی (زبونمو روی لبام کشیدم) اینجا هیچکس به دادت نمیرسه!بین پاهاش ایستادم و بدون مکث واردش کردم که داد دردناکی کشید...
شروع کردم به تلنـ.به زدن،تمام حرسمو خالی میکردم و به لطف تابی که براش ساخته بودم، جاذبه بهم کمک می کرد...
جیغ میکشید و التماس میکرد اما بهش اهمیتی نمیدادم...
چرا باید اهمیت بدم؟
بالاخره با ضربه آخر ارضـ.ا شدم.نگاهی بهش انداختم...
بیهوش بود و از بین پاهاش خون سرخ رنگی میچکید و زمین رو کثیف میکرد.
'یادم باشه بدم اینجارو تمیز کننتشک رو زیرش گزاشتم و زنجیرارو شل کردم تا بیاد پایین...
*****************
لباسامو پوشیدم و برگشتم بالا.
داد زدم : لوهااانبا دو خودشو بهم رسوند تا ببینه چیکارش دارم. کلید دسبندارو تو دستش پرت کردم و پوزخندی زدم.
_اتاق شماره 13. بهتره زودتر خودتو برسونی تا رفیق جدیدت جون نداده.
و رفتم. بعد ها فهمیدم که اون روز چه اشتباهی کردم....سوم شخص.
لوهان از زیرزمین وحشت داشت. قبلا یه بار با بروس و شدو اشنا شده بود و اصلا دوست نداشت بدونه توی بقیه اتاقا چخبره!
اما جیمین توی این عمارت کوفتی تنها دوستش بود و اصلا دلش نمیخواست بلایی سرش بیاد.
با سرعت پله های داغون زیرزمینو رد کرد و چند باز نزدیک بود متلاشی بشه.
دستاش یخ زده بود و از استرس میلرزید.
در اتاقو باز کرد و وقتی جیمینو توی اون حالت دید چند لحظه مبهوت بهش زل زد.وقتی دست و پاشو باز کرد و با هزار بدبختی به اتاق خودش بردش، مدام به جونگ کوک فوش میداد
. چطور میتونست همچین بلایی سرش بیاره؟ این چه سرنوشت شومیه که برای جیمین نوشته شده؟
___________________________
سوپرایییییییز!!!!!
اینم از این پارت-_-
ببخشید بخاطر اسماتش اولین باره که مینویسم و پدرم درومد تا با اون حس تو کما رفتگیش کنار بیام.
خواهشا اگه افتضاحه چیزی نگین به اندازه کافی ذوب گشته ام0-0
ببخشید کوتاه بود.یهویی شد و وقتم برای تایپ نداشتم فقط خواستم امشب هرطور شده یه پارت بزارم.
نظر و ووت فراموش نشه♡-♡
BINABASA MO ANG
🔞Mу Sweet Killer🔞
Fanfictionکاپل اصلی:کوکمین هشدار:اسمات_شکنجه_مرگ و کلا جنبه بالا و روحیه قوی لازمه خلاصه که لطفا رعایت کنید(که میدونم نمیکنید 0_0)