جونگ کوک
با آخرین سرعتی که می تونستم توی خیابونا لایی می کشیدم.
مدام با خودم تکرار می کردم گند زدی پسر!
و بازم سریع تر می رفتم...انگار سریع تر رد کردن جاده می تونست حقیقت کاری که کرده بودمو محو کنه...
کلویی خونسرد نشسته بود و فقط گفت:
_میدونی سرعت حس خوبی بهم میده، ولی اگه بمیرم تسخیرت می کنم.
اهمیتی به حرفش ندادم...فقط می خواستم حرسمو تو رانندگی از بین ببرم...
یه ساعت تموم توی خیابون می چرخیدم تا اینکه کمی آروم شدم و یهو جلوی یه سوپر زدم روی ترمز.یه بطری آبجو گرفتم و این بار با سرعت عادی به سمت خونه راه افتادم.
_از کجا تونستی پیداش کنی؟
_شوخی می کنی؟ معلومه... کل گوشیت پر از عکسای اونه.غریدم:
_با اجازه کی گوشی منو هک کردی؟
_هی... آروم باش من فقط می خواستم برات پیداش کنم.
مشتمو رو فرمون کوبیدم_د اخه نمیگی شاید یه چیزی اون تو باشه که نباید تو ببینی؟
_ببخشیدا... از لحاظ خصوصی بودن که اگه خصوصی بود کل خونه نمی فهمیدن تو یه مرگیت هست. اگرم منظورت چیز دیگه ایه که من سومین هکر قوی دنیا بعد خودم و خودمم! فکر نمیکنی اینجور چیزارو حفظم؟_خیلی پررویی
_خب که چی الان مگه برات بد شد؟
بد شده بود؟درسته که اون پسم زده بود و به یکی دیگه پناه اورده بود ولی مگه من همینو نمیخواستم؟
چند لحظه کنار اون بودم...نه بد نشده بود، فقط خوبم نبود.
صادقانه جواب دادم:_نه...
چند لحظه بعد ادامه دادم:_ولی چرا اهمیت میدی؟ اصلا چطوری این کارو کردی؟
با لحن آرومی زمزمه کرد:_من هیچوقت به کسی اهمیت ندادم، و همچنین کسی به من. از وقتی یادمه خانواده ای نداشتم و توی باند خودمون از من مثل یه وسیله استفاده می شد.... رفتار تو منو یاد بابام میندازه، این که میبینم کسیو داری که بهش اهمیت میدی و اونو ازت گرفتن اذیتم میکنه.
لبخندی بهش زدم...اون لیاقت داشتن یه خانواده رو داره...
شاید من نتونم براش کامل باشم ولی میتونم سعی کنم کاری کنم کمبودشو کمتر احساس کنه. (مهربونممم😭)_هی بچه...
سرشو بالا اورد و نگاهم کرد.
_شاید بعد از این که گفتی چطوری این کارو کردی بتونیم با هم یه بستنی بخوریم.با غرور گفت:
_خیلی آسون بود. گوشیتو هک کردم و شمارشو برداشتم، از روی شمارش تونستم گوشی خودشم هک کنم و بعد گوشی اون پسره، کارلو. می تونستم از روی جی پی اس پیداشون کنم ولی ترجیح دادم منتظر موقعیت مناسب باشم. و بعد این مکالمه رو شنیدم...
موبایلشو در اورد و تماس ضبط شده ایو برام پخش کرد.
_سلام...
_سلام مایلی چی شده یادی از این پیرمرد کردی؟
_خیلی استرس دارم میخوام بهش بگم.
_خب من چیکار کنم؟
_میتونی یه موقعیت جور کنی؟
_منو دست کم نگیر!
_خب برنامت چیه؟
_به مایک میگم اوکی کنه بریم شهربازی، تو پیتزا فروشی فلاپی جمع میشیم که پیتزا بخوریم...
_خب
_بچه هارو میکشم بیرون که تنها باشید و بعد میتونی حرف بزنی.
صدای خش خشی اومد و بوق آزاد تماس...
_و در مرحله اخر تو مخ لوهان فرو کردم سهون به اندازه کافی بهش اهمیت نمیده و ممکنه ازش بدزدنش، پس ازش بخواد تو شهربازی وقت بگزرونن!
YOU ARE READING
🔞Mу Sweet Killer🔞
Fanfictionکاپل اصلی:کوکمین هشدار:اسمات_شکنجه_مرگ و کلا جنبه بالا و روحیه قوی لازمه خلاصه که لطفا رعایت کنید(که میدونم نمیکنید 0_0)