Part 52

2.1K 201 39
                                    

نکرد...

نه اون شب، و نه هیچوقت دیگه.
در واقع کلویی فقط منو به مسیرایی می کشید که غلط بودن، یه نفر اونو بازی می داد و اون منو.

به مرز جنون رسیده بودم.
اون نبود، هیچ جا نبود...
نه از مرز رد شده بود، نه کسی جایی از کارت اعتباری مشکوکی استفاده کرده بود...
نه کسی که صدای کلویی رو فیک کرده بود، از آشنا هاش بود...
مست می کردم و کل شهرو می گشتم...
نبود!
سه روز شد یه هفته... یه هفته شد یه ماه... یه ماه شد دو ماه...

دو ماه که از لپای نرمش، موهای پخشو پلاش و لبای خوشمزش خبری نبود.

***
مثل همیشه روی کاناپه لم داده بودم...
در بین من و مامان بزرگش قفل بود، همیشه...
بطری هایی که کنارم ردیف شده بودن، یا خالی بودن، یا خالی میشدن.

تقه ای به در خورد...
سرمو بی حال اوردم بالا...
کلویی دوید سمت در.
همونطور منتظر بودم شخص پشت در وارد شه، اما نشد...
فقط کلویی بود که از لای در مات به بیرون خیره شده بود.
با بطری ای که دستم بود به سمت در قدم برداشتم...
_هی دختر، چی شده جن دیدی؟ بیا تو دیگه!
درو باز کردم و با قیافه وحشی به بیرون زل زدم....

اخمام اروم اروم باز شد و مات به بیرون نگاه کردم...
'این دیگه چه بدبختی ای بود؟'
بطری از دستم ول شد...
حالا چیکار کنم؟

خون...
اولین چیزی که دیدم خون بود...
خون زیاد.
و ادمی که با تن زخمی و کبود که بین خونا خوابیده بود...
مات بهش نگاه می کردم...
سریع زانو زدم کنارش و دستمو جلوی بینیش گرفتم...
'نفس می کشه.'
داد زدم...
_چرا خشکت زده؟ گوشیمو بردار و به شماره دو اضطراری زنگ بزن!
با تلنگر من از جا پرید و وقتی به خودش اومد دوید سمت کاناپه تا گوشیمو برداره..
گوشیمو که گرفت گفتم :
_فقط بگو a34 و قطع کن.
بلندش کردم و بدون توجه به کلویی روی تخت خودم درازش کردم...
'کی این بلارو سرش آورده؟'
نزدیک ترین لباس تمیزی که دم دستم بود روی زخم بازی که هنوز خونریزی داشت فشار دادم و وقتی مطمئن شدن خونزیری بند اومده، به سمت آشپزخونه رفتم و یه ظرف پر آب و یه پارچه تمیز برداشتم و به اتاق برگشتم تا کمی بدنشو تمیز کنم...
صدای پایی ک از پله بالا می دوید و  در اتاق کوبیده شد...

_چه اتفاقی برای رئیس افتاده؟
نگاهم کرد..
نفس راحتی کشید. کیف و تجهیزاتشو زمین گذاشت و کنارش زانو زد...
همونطور که نبضشو می گرفت گفت:
_می دونی که کد a34 برای تو و سهونه دیگه؟ لنتی نصف تیم الان فک می کنن در حال مرگی!
هیچی نگفتم...

پوفی کشید:
_برو بیرون. از اینجا با من.
دستشو گرفتم و تو چشماش زل زدم...
_به نفعته حالش خوب شه.

مچ دستشو با فشار ول کردم و رفتم توی اتاق بغلی...
توی ذهنم رو به هیچکس گفتم:
_اول لاکیو و حالا جیمین... عادت داری هرکسی که برام مهمه ازم بگیری؟

در کشوی کنار تختو باز کردم...
دو تا قرص خواب خوردم و دراز کشیدم تا اثر کنه...
بهتر از افکار توی سرم بود!
_____________________________
هی گایز:)
ب همتون گفتم فردا ها... ولی بیخیال بزار بزارم
عام تاکید میکنم
داستان تموم نشده
باشین ببینیم چیمیشه:)!

🔞Mу Sweet Killer🔞Where stories live. Discover now