Part 14

4.8K 361 23
                                    

جیمین
_من نمیاااام! همین که گفتم!
صدام از ترس میلرزید و تا میتونستم داد میزدم.
مقابل کسی که میدونستم اگر بخاد میتونه مجبورم کنه باهاش برم.

خب که چی یعنی قراره چنتا پلیس، مردا و زنایی که عاشقانه به کشورشون خدمت میکنن رو زخمی کنم؟
یا بدتر از اون، بکشمشون؟ از فکر اینکه کسیو بکشم موهاش پشتم سیخ شد و چند لحظه سرمارو با همه وجودم حس کردم.

_ببین تو مجبور نیستی حتما شلیک کنی، لباساتم که ضد گلولست، فقط وایسا اونجا و با تیرای مشقی تو تفنگت اونارو بترسون. مثل یه بازی میمونه!
_این دیگه چه جور بازی مسخره ایه؟ لعنتی من نمیتونم اونجا وایسم و ببینم که ادما تیر میخورن، میفهمی‌؟ نمیتونم.

دستامو گرفت و تو چشمام زل زد:
_خواهش میکنم پای جون بهترین دوستم تو خطره اونا میخان زنده زنده بسوزوننش، تو باید کمکم کنی پسر!

هوفی کشیدم.
بحث کردن با این پسر بی فایدست.
_باشه منم میام. اما به کسی شلیک نمیکنم، در ضمن من همراه خودت میام. اگه بمیرمم تقصیر توه انقد میام به خوابت که دیوونه بشی خودکشی کنی بعد اون دنیا موهاتو دونه دونه میکنم، بعدشم...

_عه بسه دیگه چقد ور میزنی بچه! برو زیرزمین اتاق 5 سارا اونجا منتظره تا بهت یاد بده چطوری اسلحه رو نگه داری.
پوزخندی زد...
بعدشم میتونی بری پیش شدو و بروس، میدونم دوسشون داری.
رنگم مثل گچ دیوار شد...

'اون فهمیده! بدبخت قراره غذای سگا بشی خودتو نجات بده'

من و منی کردم که گفت:
_نگران نباش کاریت ندارم، فقط لباساشونو از کنار در بردار و تنشون کن، اونا جلوتر از ما میرن ویلا.

لوهان

روی تختم نشسته بودم و فکر میکردم...
بعد از این همه سال چطوری باید باهاش روبرو شم؟
' این همه سال دیگه چیه خوبه همش دو ساله نیست'

یکی در اتاقمو زد و وارد شد
'گوشاتو بگیر سارا اومد'
کمی جمع تر نشستم و اونم کنارم روی تخت نشست.

_باید یه چیزی بهت بگم...
_خب؟
_میدونم سختـ....
_برو سر اصل مطلب حوصله مقدمه های نسبتا طولانی بعضیارو ندارم!

_باشه، ببین تو و جیمین تنها افراد آموزش ندیده توی این ماموریتین، نمیتونم هردوتونو با جونگ کوک بفرستم. یکیتون باید با سهون توی این عمارت بمونه.

_خب من با جونگ کوک میرم.
_نمیشه... جیمین می ترسه و تنها شرطی که قبول کرده باهامون بیاد اینه که جونگ کوک مراقبش باشه(چه کیوت-_-)

مثل جن زده ها سمتش برگشتم:
_چیییییییی
_ببین میدونم از دستش عصبانی هستی اما مجبوریم، خواهشا کوتاه بیا.

_من با اون توی یه خونه نمیمونم، تمام.
_ما به تو و جیمین احتیاج داریم. اینطوری خیلی سریع ماشینایی که تعدادش چهار نفره دنبال میکنن و به سهون یا جونگ کوک می رسن.

پوفففف
من از همون بچگی هم شانس نداشتم:(

مجبور شدم قبول کنم. اونا بهم احتیاج دارن.
چیزی نمیشه که....
خیالت راحت باشه پسر تو اتاقت بمون و هرچی که شد باهاش حرف نزن.

جیمین
اینجا خیلی باحاله!
من عاشق اتاق پنجم، محشره! یه سری هدف متحرکن که شکل زامبی رنگ شدن.

یه کلت میدن دستت و بووم باید هرچنتا میتونی ازشون بزنی.
مثل یه بازی جنگیه!
فقط یه کم واقعی تره.

داشتم برای خودم با گلوله ها حال می کردم که سارا از بالای زیرزمین داد زد جیمین بیا! وقت آماده شدنه.

هممون سوار ماشین جونگ کوک شدیم و به سمت مغازه جک رفتیم.
برای هر کدوممون لباسای عجیب غریب با ماسکاشون دوخته بود.
همه لباسا و ماسکا ضد گلوله بودن، اما خیلی عجیب غریب بودن.
لباس من خرگوش بود، دقیقا مثل لباسای عروسکی تو کارناوالا.

برای سارا یه لباس جوجه ای بود، سرتاپا صورتی و آبی با موهای قرمز.
برای لوهان یه دلقک بود، دقیقا لباس طبیعی یه دلقک ولی با ماسک.
برای جونگ کوک یه اسکلت سفید بود.
هممون کلاهای نقاب داری با آرم تریکستر داشتیم.
وقتی همه لباساشونو گرفتن رفتیم سمت یه خونه بزرگ عمارت مانند.

یه دختر پر شروشور اونجا بود که مدام اینور و اونور میپرید و با هیجان از وسایلی که برامون تدارک دیده بود حرف می زد.

یه عالمه آدم اونجا بودن، تازه متوجه شدم توی کارناوال عجیب غریبی که راه افتاده پشت لباس هرکسی اول اسمش نوشته شده.

هرکسی یه اسلحه عجیب غریب تر از لباسش داشت!
مثلا برای من یه کلت درست کرده بودن که دقیقا شبیه هویج بود:/

حتی نمیدونم چطوری ساختتش!
ضامنش مثل برگ بود و تماما نارنجی.
نوکشم از حالت عادی تیز تر بود. (زاده تخیلات نویسنده -_-)
تا حدود ساعت شیش عصر با اون دختره یه جور مهمونی داشتیم.
خوش میگزروندیم و خوش میگزروندیم و دیگه هیچ!
ادمای باحالی بودن، ازشون خوشم اومده بود.

به هرکدوممون یه بمب کوچولو داد که ازش دود رنگی پخش می شد.

قرار بود وقتی پلیسا رسیدن اونجا همه بمبارو کنار هم بزنیم و یه مه رنگین کمونی درست کنیم.
اون وسط جونگ کوک دوستشو از کشتی خارج می کنه و به دوستش و اون دختر کوچولو ی همراهش نقاب و کلاه میده.

یه جورایی انگار واقعا بازی می کردن.
داره از این جمع خوشم میاد.
سهون
خیلی وقت بود یه ماموریت اینطوری نداشتیم.
یه قدم تا دستگیری، یه بچه و یه دنیا هیجان!

اونجا تونستم یه جلیقه ضد گلوله و یه لباس دلقک برای کلو گیر بیارم.
اما ماسک خودم اونجا جا مونده و اون کشور عقب مونده هیچ ماسک ضد گلوله ای گیرم نیومد.
در نتیجه اگه قراره شناخته نشیم و نمیریم باید سریع ماسکامونو ازشون بگیریم.

من عاشق این هیجانم.

________________________
😁❤️

🔞Mу Sweet Killer🔞Onde histórias criam vida. Descubra agora