Part 41

2K 225 69
                                    

حس سرمای خاصی حس کردم....
یه جاهایی بین سینه و شکم...
انگار کل محتویاط معدم داشت حرکت می کرد...
این دختر چرا از کسی که به من ابراز علاقه کرده اویزون شده و بهش میگه عزیزم؟
چرا اون ازم دفاع نکرد؟

الان وقت جا زدن نبود...
بلند شدم و خودمو تکوندم...
_واو ولنتاین شده و خبر ندارم؟
چند لحظه حرفمو حلاجی کرد...
_وای مگه قرار نبود برای ولن بیای به جای خرس ازت استفاده کنم؟ البته برنامه عوض شد در حال حاضر باید بدمت به دوست پسرم!

پوزخندی زد و به جونگ کوک نگاهی انداخت...
_هوا و حوستو به خدمتکاراتم انتقال میدی؟

نگاه تحقیر آمیزی بهش انداختم...
_یه تیکه پلاستیک به من میگه سگ؟ تو دست کمی از یه عروسک جنسی نداری، اونم از نوع انابل.

عصبی بهم توپید:
_به هر حال من اونی نبودم که داشت تو سگا میلولید!

پوزخندی بهش زدم...
_تو سالم برگرد و بعد درباره رنکینگ سگام با تو حرف میزنیم...

_اونا سگای...

_شدو، بروس، بگیرینش!
یهو از بغلم شروع کردن دویدن و تا به خودش بیاد لباسش پاره شده بود، اگر جونگ کوک نمیگفت برن عقب، دل و روده اون دختره پخش زمین بود.

جدی صدا زد:
_جیمین!
جوابی ندادم...
_باید حرف بزنیم.

فرصت مخالفت بهم نداد و کشیدم تو خونه...
همونطور که به سمت اتاق می کشیدم رو به خدمتکارا داد زد:

_به لوهان بگید بره تو اتاقش، یکی خانومو از تو حیاط بیاره داخل و به زخماشون برسه.

رفتیم توی اتاق... درو بست.
بلافاصله سرش داد زدم...
خوشحالم که دیوارا عایق صدا بودن...
اینطوری فقط خودش می فهمید چقدر شکستتم.
با بغض سرش داد زدم:
_تو یه عوضی هستی! چرا واقعا؟ مگه قول ندادی هوامو داشته باشی؟ چرا این کارو باهام می کنی؟

فقط متاسف به چشمام زل زد...
داد زدم و داد زدم...
چرا بغض کرده بودم؟
شاید چون دوستش داشتم...
یا شاید چون تصمیم گرفته بودم دوستش داشته باشم.
هرچی که بود، با عمق قلبم حس می کردم بهم خیانت شده...

وقتی بالاخره هق هق دردناکم اتاقو پر کرد و نتونستم دیگه چیزی بگم...
زمزمه کرد:
_نمیتونم بزارم بسوزی، نمیتونم بکشمت پایین...
اون تنها راهه.
باید از کشور خارج شیم و هیچکسو ندارم که منو بشناسه....
نه من واقعی رو.
شریکای تجاریم؟
باندای خلاف؟
کجا باید بریم؟
متاسفم...
میدونم تو نتونستی هنوز دوستم داشته باشی، من با اون جنده ازدواج می کنم...
از اینجا می برمت
و بعد یه مدت بر میگردیم.
اینطوری میتونی یکی دیگه رو دوس داشته باشی!

نا باور به چشماش زل زدم...
این چه حسی بود؟
حس می کردم توی بدنم یه اسید کشنده هست که ذوبم می کنه...
صورتم خیس بود...
اما دیگه گریه ای در کار نبود.
فقط نا باور بهش نگاه کردم و آروم روی زانوهام فرود اومدم...
_ازدواج کنی؟
سرشو پایین انداخت...
_متاسفم، هیچ راهی ندارم.

🔞Mу Sweet Killer🔞Where stories live. Discover now