Part 42

2K 218 88
                                    

جیمین

رو به سقف دراز کشیده بودم و مثل همیشه تو خودم غرق بودم.
فکر می کردم و توی خاطراتم دنبال یه چیزی می گشتم...
هرچی.
باشگاهو بی خیال شده بودم، فقط صبح تا شب به کیسه بوکسی که به سقف اتاق ورزش تهیونگ وصل بود حمله می کردم.

اونو صورت انا تصور می کردم
و دیوانه وار حمله می کردم...

تو خودم بودم که یهو تهیونگ وارد اتاق شد...
چراقو روشن کرد و با پاش لباسامو کنار زد...
_اووو چته مثل افسرده ها صبح تا شب تو سقفی؟ روش کراشی؟ متاسفم من قبلا با این اتاق ازدواج کردم. پاشو کمک کن اینجارو جمع کنم.

ارنجمو گذاشتم رو چشمم تا نور رو مخم نباشه...
_برو بیرون!

اومد سمتم و به زور بلندم کرد...
_زود تند سریع اماده شو میخوایم با اون دوستت مایک بریم بیرون.

_نمیام بیرون حسش نیست
_میای یا با موهات ببرمت؟
پوفی کشیدم و هودیمو از رو یخچال اتاق برداشتم و پوشیدم.

_من امادم
دوباره لش کردم سر جام.
دوباره بلندم کرد:
_زود تند سریع مثل ادم یه چیزی میپوشی، به قصد مخ زنی باید تیپ بزنی اوکی؟

و بیرون رفت...
جالبه
مهربونیای بقیه هم الان برام حکم مزاحم ترین صدای دنیارو دارن.

اماده شدم و توی آینه نگاهی با خودم انداختم...
اشاره کردم به تصویرم تو آینه :
_زشت شدی.

جونگ کوک

جالبه.
همیشه عروسیمو خیلی با شکوه تصور می کردم.
قبل از اشنایی با جیمین تصور می کردم که چه خاستگاری های مختلفی میتونم داشته باشم...
چه قدر می تونست با شکوه باشه...
تصور می کردم یه پسر با صورت محو، با کت و شلوار توی ماشین و من درو براش باز می کنم...
تصور فشفشه ها...
تصور خونه مون....
وقتی جیمینو دیدم، وقتی فهمیدم دوستش دارم، صورت اون پسر واضح شد.
اون مال من بود.
مرد من.

اما الان اوضاع خنده دار شده...
اون یه دختره.
دختری که ازش متنفرم!
دختری که عشق زندگیمو رنجونده.
و من دارم باهاش ازدواج می کنم!
اون داره تدارک میبینه...
و من دارم حرس می خورم...
امیدوارم هیچوقت اون روز نرسه:)

جیمین
ساعت ها توی خیابون گشتیم...
نیاز به یکی دارم که واقعا کنارم باشه، یکی که جریانو بدونه.
مایکل باهام شوخی می کرد...
اروم دفتر سبزمو از کیف کمریم در اوردم...
به کی میتونم بگم؟
اسمارو توی ذهنم بالا پایین کردم...
اولین اسم، اولین دوستم..
تهیونگ.
نمیتونستم اونو نگران کنم، وابستگی ما دوتا دیوانه واره، اون همیشه کنارم بوده و مثل یه خانواده واقعی، ناراحتیم رو روانش تاثیر داره...

همینطور ادامه دادم تا به اخر لیست رسیدم...
بچه های اکیپ جدید...
اونا هم خط خوردن.
نمیتونم بهشون اعتماد کنم، به جز مایکل...
از دفترم بیرون اومدم...

🔞Mу Sweet Killer🔞Where stories live. Discover now