_میتونی پیش من بمونی...
یک سال رو کاملا از همه لحاظ ساپورتت میکنم.لباس و جای موندن و یه مقداری هم پول برای اینکه جایی گیر نیفتی.
اما در عوض باید یه کاری برام انجام بدی!_چی؟
در حالی پرسیدم که میدونستم هرچی که باشه قبولش میکنم.به هرحال من هیچ راهی نداشتم._باید به عنوان خدمتکار برای من و با شرایط من کار کنی.
جاااان!اصلا فکرشم نمیکردم انقدر راحت باشه.شرایط و مزایایی که گفت وسوسه انگیز تر از این بود که فقط با خدمتکاری بشه بهش رسید، خصوصا برای من که تقریبا بریده بودم!
همچنان بهش شک داشتم،باز اگه دختر بودم یه چیزی ولی اخه اون که این همه خدمتکار مرد داره.یکی دیگه برای چیشه؟(بیچاره-_-)
افکار مزاحمو پس زدم و با صدایی که سعی میکردم خوشحالیمو تابلو نکنه و به دیوار نزنه،گفتم:قبوله!
تازه وقت کردم انالیزش کنم...قیافه ی مردونه و جذابی داشت که به راحتی میتونست مخ هر دختری رو بزنه.
صدای گرم و گیرایی داشت که میشد ساعت ها بدون خسته شدن بهش گوش داد.
تا به این فکر کردم یهو شروع کرد به حرف زدن0_0
تله پاتی رو عشقه.._عالیه!پنج دقیقه وقت داری آماده بشی.
_برای کجا؟!
_اول باید بریم درباره شرایط کارت حرف بزنیم و اگر که هنوز راضی بودی،اندازه هاتو برای لباس فرم بگیریم.و بدون حرف دیگه ای اتاقو ترک کرد.
و منم با اخرین سرعتی که تونستم آماده شدم و دویدم پایین.این موقعیت انقدر خوب بود که نمی خواستم به هیچ عنوان از دستش بدم.تصور کنید
1.یه پسر خلوچل هست که میتونم خونش بمونم و آواره نمیباشم
2.همه چیزمم خودش تامین میکنه
3.دیگه بهش بدهکار نیستم چون براش کار میکنمماشینشو که دیدم فکم افتاد!
حتی اسم مدل ماشینشم نمیدونستم ولی این که قرار بود با اون عروسک مشکی رنگ و البته صاحبش برم بیرون الکی ذوق زدم میکرد.
طوری که دوست داشتم همون وسط یه قهقهه هیولایی بزنم!از همونا که بعدش مردم راهی تیمارستان میکننت..اصولا سریع ذوق میکردم چون که چیزای زیادی برای خوشحالیم وجود نداشت.
با وجود جینای دیوونه و بابای سردم تقریبا همیشه افسرده میشدم. برای همین با کوچک ترین چیزی نیشم تا بناگوش باز بود!
با بوقی که برام زد تازه فهمیدم پنج دقیقست مثل دیوونه ها زل زدم به پلاک ماشین و توی دلم خودمو برای خودم توصیف میکنم!
سریع سوار شدم...
در سکوت رانندگی میکرد و این برای منی که حتی موقع خواب هدفون به گوش بودم خیلی فاز سنگین و خسته کننده ای بود.'' اسکول منزوی''
_چی گفتی؟
با دست محکم زدم تو صورتم! دوباره بلند فکر کردم.
با لحن لرزون سعی کردم گندی که زدم جمع کنم.
_اممم داشتم به پسرعموم فکر میکردم.اخه میدونی...افسرده شده!
ESTÁS LEYENDO
🔞Mу Sweet Killer🔞
Fanficکاپل اصلی:کوکمین هشدار:اسمات_شکنجه_مرگ و کلا جنبه بالا و روحیه قوی لازمه خلاصه که لطفا رعایت کنید(که میدونم نمیکنید 0_0)