Part 45

2.1K 206 35
                                    

خنده مستانه بلند تری کرد و به انا که مبهوت و کمی عصبی بهش نگاه می کرد اشاره زد:
_اره تو جز این عن خانوم کسیو نداری که بخوای بری.

دستشو رو سینه خودش گذاشت:
_اره تو به منم اهمیت نمیدی قبوله.

بلند تر خندید و بیشتر گریه کرد...
_اره باهاش ازدواج کن جئون! با هرکی خواستی ازدواج کن، ولی نه اینطوری! من نمیزارم!

به سهون اشاره کردم و با زبون اشاره خودمون گفتم :
_ببرش تو اتاق، الان به فنامون میده.
قدمی به سمتش برداشت که جیمین داد زد:
_بهش بگو دستش بهم بخوره خودمو می کشم از دستت راحت میشم! یا منو بکش یا به حرفم گوش بده.

صداشو صاف کرد...
اشکاشو پاک کرد...
لبخندش رفت...
و من روبروی رباطی ایستاده بودم که احساس نداشت.
_من از زندگیت گم میشم بیرون. ولی تو با این تاپاله ازدواج نمی کنی. تو کسیو نداری؟ خب من دارم! یادت که نرفته؟! من یه مادربزرگ دارم که سکته کرده بود ولی الان زندست! و من نوه مورد علاقه شم. برو پیشش.

مبهوت نگاهش کردم...
چیکار کنم؟

جیمین

خسته شدم
از خندیدن
از گریه کردن
از همه چیز
فقط میخواستم نجاتش بدم، ولی دیگه حتی خودشم نمیتونست روان منو اروم کنه.
ایده سریعی بود، نسنجیده و خام.
اما امیدوار بودم قبولش کنه.

مراسم به هم خورد.
بابای آنا، اقای لین...
یا یه همچین چیزی، بعد از حرفام جلو اومد تا بهم سیلی بزنه.
اما جونگ کوک دستشو گرفت و پرتش کرد.
بعدم دستمو کشید و از اون جهنم اوردم بیرون...
به یه نقطه خیره شده بودم...
هیچی نمی گفتم.
سرمو به سمتش چرخوند...
چشمای عجیبی داشت، احساساتش توی چشماش معلوم بود و با صورت بی احساسش تداخل عجیبی داشت.

بالاخره سکوتو شکست...
_حرکت امروزت شرمندم کرد، میتونستم خیلی بهتر باشم.
_اوهوم.
_متاسفم
_باشه.

حوصله دلخور بودن نداشتم...
حوصله جواب دادنم نداشتم.
رفتیم خونه، و بهم گفت با مامان بزرگ حرف می زنه.

مسخره بود ولی...
دلم ارامشی رو میخواست که فقط اون میتونه بهم بده.

ناشناس

نفسمو فوت کردم و کشو قوسی به بدنم دادم...
نقشم داره تمام انرژیمو میگیره، ولی ارزششو داره.
زمین زدن اون جئون عوضی به هر قیمتی، و این کارو من نمیکنم.

به عکس پسر روی صفحه مانیتور که می خندید و بهش نگاه می کرد اشاره کردم.
تو می کنی.
لبخندی زدم
بالاخره می تونم به هدفم برسم.

جیمین

بعد از اون روزام به قبل برگشت...
بی حس می رفتم باشگاه
بی حس می خوردم
بی حس می خوابیدم
و همینطور بی حس زندگی می کردم.
جونگ کوک با مامان بزرگ حرف زده بود و اون گفته بود که مشکلی با رفتنمون نداره...
و قرار بود تا هفته آینده من، جونگ کوک، کلویی و چند نفر دیگه به یه بهانه که هنوز به من نگفته بودن فرانسه باشیم.
پیش مامان بزرگ دوست داشتنیم، با بیسکوییتای خوشمزش....
دور از دردسرای این باند

🔞Mу Sweet Killer🔞Where stories live. Discover now