Part 22

3.7K 364 38
                                    

سهون

همه جارو دنبال اون خدمتکار لعنتی گشتیم...
هیچ سرنخی نمونده که بتونیم ازش استفاده کنیم و این وسط اخلاق سگی جونگ کوک هم مشکل شده بود...

مجبور شدم همه ماموریتا و نظارتای مهمو خودم انجام بدم تا افراد بیشتریو به کشتن نده.
تنها نکته مثبت این روزا فقط لوهانمه..

اگر باورم نمی کرد قطعا تا الان منم دیوونه شده بودم!
روی مبل نشسته بودم و داشتم روی کار یکی از گروها نظارت می کردم که جونگ کوک با لبخند مرموزی از اتاقش اومد بیرون.

_هی میگم... سوییچ ماشینت کجاس؟
میدونستم وقتی با این لحن می پرسه یعنی من دارم میرم یه گندی بالا بیارم، نمیتونی جلومو بگیری، فقط اون سوییچو بده من.

بلند شدم و سوییچو برداشتم و براش پرت کردم.
_مراقب عروسکم باش، بیشتر از کپنت مست نکن و خواهشا کسیو نکش.
_اوکی مامان!

قبل اینکه درو پشت سرش ببنده گفتم:
_اها راستی..
سوالی نگاهم کرد. انگشتمو تهدید وار به سمتش گرفتم:
_تو ماشین من نه!

پوزخندی زد و راه افتاد...
واقعا نمیدونم با این خلوچل باید چیکار کنم، ولی همین که بعد اینهمه تصمیم گرفته دوباره بره بار باید جشن بگیرم!

از 18 سالگیش همیشه برای اینجور جاها ماشین من بدبختو می گرفت.
هربارم پرسیدم چرا یه جوری طفره میره.
همون لحظه یه وزنه هزار کیلویی از گردنم اویزون شد و باعث شد از پشت بیفتم روش.
_آی غول بیابونی بلند شو له شدم
سریع پاشدم که بیشتر اذیت نشه
_از دست تووو برای همه انقد بی زبونی به من که میرسه انگار از مهد کودک اوردمت.

بوس سریعی از لبم گرفت و گفت:
_نگو که دوس داری مثل بقیه باشی!
سری تکون دادم...
'این هیچوقت ادم نمیشه'
موهاشو به هم ریختم :
_دوتا گزارش دیگه بخونم و بقیه روز مال خودتم.

نیششو تا بناگوش باز کرد:
_من بستنی و پشمک میخام، تازه باید ببریم شهر بازی! تنهاییم نمیام، باید همه بچه هارم ببریم، کلو سارا کوکی....

_امر دیگه؟
نمایشی انگشتشو زیر چونش گزاشت...
_اوممم نه همین
قهقهه ای زدم:

_به شرط اینکه وسط کارم شیطونی نکنی
خوشحال سری تکون داد و رفت تو اتاقش.
***
محموله ها به موقع رسیده بودن و گروه n همشونو دریافک کرده بود...
طبق گزارش هیچی گم نشده بود و همه چیز به اندازه بود.

گروه a انگلستان تونسته بود دوتا از گاردهای ویژه رو بگیره و مثل ملکه ارایش کنه و با ارم ما دم دروازه ول بچرخه!

همه چیز خوب بود، حداقل فعلا!
گوشیمو در اوردم و زنگ زدم به سارا
_بله؟!
_چطوری زلزله!
_مرسی تو خوبی

_اره، میگم میای امروز با لوهانو احتمالا کوکی بریم شهربازی؟ به لوهان قول دادم امروز باهاش وقت بگذرونم
_البته که میام! چطوری اون برج زهرمارو راضی کنیم بیاد؟
_اونش با من... بپوش نیم ساعت دیگه اونجام.
بی هیچ حرفی قطع کردم.

🔞Mу Sweet Killer🔞Where stories live. Discover now