Part 44

2.1K 222 85
                                    

فقط نگاه می کردم و لحظه به لحظه بیشتر عصبی می شدم...

هربار که اون دختره بهش می چسبید و جلوی فلش دوربین ژست می گرفت، حالم بد می شد...
این لحظه هارو جور دیگه ای تصور کرده بودم...
همیشه فکر می کردم حداقل یکی دو ماه فقط امادگیای قبل عروسیشه...
و همیشه تصور می کردم همزمان به فرد مورد علاقه مون پیشنهاد میدیم...
برای همین تا الان صبر کرده بودم، وگرنه قبل از اون مسخره بازیای خدمتکار مرموز ما ازدواج کرده بودیم و اون زمانو توی عمارت نبودیم.

نمیدونم تجربش کردید یانه...
وقتی مدت طولانی با یکی دوست باشی، از تک تک حالتاش خبر دار میشی...
و من این نگاهو خوب میشناختم...
اماده انفجار، اما در حالی که سعی می کرد هیچی بروز نده...
این دختر میمیره. من مطمئنم.

ناشناس
باند t.p.p هیچ فعالیتی نداشته...
و این توی اخبار ترکونده!
البته که این برای نقشه من خوبه، اگر بتونم ثابت کنم جئون جونگ کوک همون تریکستره، می تونم انتقام تک تک اون لحظه هارو ازش بگیرم.
دقیقا همزمان با عروسیش، فعالیت باند، البته بهتر بگم، فعالیتایی که تریکستر توش شرکت داشته متوقف شده...
این به نفع روند تحقیقاته...
اما سکوت، معمولا برای اون نشونه ی حملست.
به هر حال، فقط یه چیز مونده ازش بگیرم...
پارک جیمین، کسی که مالک اون نگاهای خاصه، نگاهایی که تئوری قلب نداشتنشو نقض می کنن.

جونگ کوک

وقتی سهون وارد تالار شد اولین نفر من فهمیدم...
واقعا فکر کرده با تغییر قیافه می تونه منو بپیچونه؟
اسمشو توی دفتر نوشت و یه گوشه نشست...
نادیدش گرفتم، خسته تر از این بودم که قرار باشه اهمیت بدم...
فقط یه گوشه نشستم و منتظر موندم تا مراسم تموم بشه...
بالاخره کشیش اومد تا اجازه نامه مرگ انارو بخونه...
که یهو، یه فرشته گریون مردی که دفتر اسما و هدیه هارو گرفته بود هل داد و اومد داخل...
بلند داد زد:
_لطفا بزار قبلش باهات حرف بزنم، فقط یه بار.
اشکاش آخرین جرقه ای بود که برای انفجار احتیاج داشتم...
خودمو کنترل کردم و انگشتمو به نشونه تهدید توی صورت نگهبانا و اقای لین که سعی داشتن بیرونش کنن گرفت:
_بهش دست بزنین و من شخصا می کشمتون!
از نگاهم ترسیدن و عقب کشیدن...
همه صداهارو نادیده گرفتم...
شایدم واقعا نشنیدم.
من فقط یه چیز می دیدم، چشمایی که نمیخواستم توشون رد غم بشینه...
الان جلوی این همه آدم می بارید.
با دست اشکاشو پاک کردم و با صدای گرفته گفتم...
_حرف می زنیم، گریه نکن.
و باهاش به سمت یکی از اتاق های تالار رفتم...
صدام...
اون لحظه انگار از عمق یه چاه شنیده می شد.
_چرا اومدی اینجا؟
هلم داد وسط اتاق و درو پشت سرمون قفل کرد...
خندیدم، تلخ خندیدم.
سعی کردم جو سنگین رو بشکنم، نمیتونستم بزارم اینطوری گریه کنه...
_توی جوجه فک کردی میتونی منم هل بدی؟
دستا و پاهاشو توی چهارچوب در باز کرد...
_نمی زارم بری.
قلبم بی جنبه به در و دیوار می کوبید...
اما کنترلش کردم...
سرد گفتم:
_برو کنار.
وسط اشکاش سرشو تند تند تکون داد...
_نمی رم. تو نگران سوزونده شدن منی؟ بهت قول میدم اگه اینطوری باهام بازی کنی خودم انجامش میدم.

از پشت در تقه ای به در خورد و صدای آنا بلند شد...
_کجا موندی؟
غریدم:
_برو گمشو. الان میام.
و دوباره به چشماش زل زدم...
_باید بزاری برم. تو هنوز فرصت داری، هنوز نباختی قلبتو. نمیتونم بزارم بسوزی.
اخماشو شیرین تو هم کشید...
_نه. به تو ربطی نداره که من کیو دوس دارم. وقتی گفتی مال منی، حق نداری با یه دختر جنده ازدواج کنی.
جلوی خودمو گرفتم...
سخت گرفتم...
_نمی شه. اگر تو میخوای بسوزی، من نمیخوام. هیچ کشوری نیست که بتونم بمونم. هیچ باندی من واقعی رو نمیشناسه و هیچ فامیلی ندارم که بشه تحملش کرد. بکش کنار.

و با دست کنارش زدم...
این بار مقاومتی نکرد...
دو زانو روی زمین نشست و شروع کرد اشک ریختن.

درو باز کردم و از اتاق خارج شدم...
با لحنی که امروز همیشه همرام بود، سرد و بی احساس گفتم:
_بریم.
و همراه آنا شدم...

با سر به سهون اشاره ای زدم و لب زدم:
_برو سراغش.

جیمین

حتی یادم نیست چه فکری از سرم رد می شد...
هیچ کاری نبود که انجام بدم، و با اخرین تلاشم فقط خودمو مجبور به دیدن این لحظه لعنتی کردم.

که ناگهان...
اشکام بند اومد...

'خودشه!!'
با تمام توان از جا پریدم و به مردی که داشت به سمتم می اومد تنه زدم...
_هیییییی وایسااااااا!

جونگ کوک

سر جام متوقف شدم...
به سمت سهون نگاه تیزی انداختم...
و بهش اشاره کردم:
_برو تو اتاق!
بلند خندید و داد زد...
_حق با توه!
پوکر بهش زل زدم...
' این جنونه؟!'
خندید و سرشو تند تند تکون داد:
_نه وایسا! حق با توه! ما نباید بسوزیم، و نمیتونیم با کسی جز انا از اینجا بریم. پس باید باهاش ازدواج کنی!

_______________________________
کوتاهش کردم
خوبه؟
بریم رو 700 کلمه حداقلو؟
یا همون 1000 خوب بود؟
خب خب نظرتون چیه=)
گفتم از رو مراسم بگذریم گوش ندادید=)
هی بدتر داره میشه=)
ووت و کامنت یادتون نره!
اینم زودتر گذاشتم جبران دو هفته قبلی که جمعه شد...
از هفته دیگه میریم رو روال پنجشنبه هامون=)
دوزتون دارم🙂❤️



🔞Mу Sweet Killer🔞Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang