Part 38

3.2K 671 83
                                    

چانيول از شبه گذشته داشت فكر ميكرد،اين وضعيت به نفعه هيچ كدومشون نبود!
بكهيون كنارش خوابيده و موهايه پشمكيش رو صورتش ريخته بود و بامزش كرده بود!
چانيول ديشب مجبورش كرده بود تاپ و شلوارك بپوشه و اين زخمايه رو دستش با اين كه سطحي بودن ولي بازم عذابش ميدادن!

ساعت ٧ بود و امروزم روزه تعطيلش ولي چرا خوابش نميبرد!

بكهيون چشماشو باز كرد و پتو رو با پاش هل داد و از جاش بلند شد و سمته دستشويي رفت و بعده چند مين دوباره برگشت و به چانيول پشت كرد و خرسشو بغل كرد و چشمبندشو زد !
چانيول تا حالا بكهيونو اينجوري نديده بود اون پسر اوله صبحي واقعااا اعصابش شخمي به نظر ميرسيد!
از پشت به بكهيون نزديك شد و رو گردنش خم شد و بوسيدش!

بك: ولم كن

چان بوسشو ادامه داد و گردنشو خيس كرد!

بكهيون سرشو تكون داد و داد زد: گفتم خوابم مياد ولم كن!الان بيول بيدار ميشه نميتونم بخوابم!

چان: ولي من خوابم نميبره!

بك:ولي من خوابم ميبره!

با صدايه گريه بيول،بكهيون ناله ارومي كرد و دست و پاشو رويه تخت كوبيد و گفت: لعنت بهت يول!

چان: من ميرم!

بك چشمندشو بالا داد و گفت: ناموسا؟

چان: بخواب من ميرم!

بك: پس..

چان: پس چي؟

بك: پس درم پشته سرت ببند!

و سرشو رو بالشت گزاشت و لبخند زد!

چانيول پيشه بيول رفت و وقتي ارومش كرد دوباره تو اتاق برگشت و رويه تخت رفت و بكهيونو بغل كرد!
بكهيون امروز به طرزه عجيبي شيرين شده بود و خوردني!
ساعت نزديكه ٩ بود كه بكهيون بيدار شد و با حس كردنه اين كه تو بغله يوله ابروهاش بالا رفت!
چشمبندشو برداشت و سرشو برگردوند!

چانيول چشماشو باز كرد و گفت: بيدار شدي؟

بك: خواب نبودي؟

چان: نه خوابم نميبره!

و بكهيونو محكم تر بغل كرد!

بك: چرا اينجوري ميكني؟چيزي شده؟

چان: نه!فقط همينجوري بمون!

بك كامل سمتش برگشت و تو چشماش نگاه كرد و گفت: اين همه بغل و لوس بازي از كجا مياد يول؟؟

Where is my child?Where stories live. Discover now