حدوده يك ماهي از زندگي پيشه خانومه پارك ميگذشت و ميتونست بگه واقعاااا خانومه خوبي بود به بكهيون توجه ميكرد و هر چند وقت يه بار با هم بيرون هم ميرفتن!توي اين يه ماه چانيول و لوهان اصلا عمارت خانوم پارك نيومده بودن و فقط شنيده بود كه اونا هم منتظره بارداري بكهيونن تا بتونن زود تر با هم ازدواج كنن!
بعد از خوردن صبحانه خانوم پارك بغل دستش نشست و گفت:خوب اومم...بكهيون نظرت چيه اين بيبي چكو امتحان كني؟يه ماه گذشته و اون دو تا دارن منو ديونه ميكنن!
بك:بله حتما!فقط اون درخواستي كه ازتون كردم هنوز سره جاشه؟ ميدونيد كه من....
خ.پ:البته من بعد از به دنيا اومدنه بچه حواسم بهت هست فقط بهتره دختر باشه من عاشقه دخترامممم!!
بكهيون خنده ي بلندي كرد و به سمته اتاقش رفت تا ببينه باردار هست يا نه؟
خ.پ:جدي ميگييييييي؟ برم زنگ بزنم به بچه ها بيان اينجا حتما خوشحال ميشن!وااي نه اول زنگ ميزنم به مامان بزرگ!
بكهيون سري تكون داد و گفت:پس من ميرم تو اتاقم يكم استراحت كنم!شما كاري نداريد باهام؟
-نه عزيزم برو استراحت كن!
بكهيون سري تكون داد و وارد اتاقش شد توي اتاقش همه چيز بود لب تاب ،گوشي،انواع كتاب و يه پي اس فور كه بعضي شبا با خانوم پارك بازي ميكرد!
طبق معمول شماره هيونگشو گرفت و بازم بي جواب موند!به هر ٣تا هيونگش زنگ زده بود ولي اولي و دومي بهش گفته بودن كه نميتونن براش كاري بكنن وگرنه پدرشون اونا رو ديگه حمايت نميكنه و سومين هيونگشم كه تمامه اميدش بود بهش گفته بود سرش خيلي شلوغه و بعدا بهش زنگ ميزنه!ميشه گفت سهون هيونگ تنها كسي بود كه بهش اهميت ميداد ولي به خاطره كارش يه ٤ماهيي رو بايد توي المان ميبود و اصلا حواسش به بكهيون نبود!
هوفي كشيد و گوشي رو روي تختش پرت كرد با باز شدن يهويي در از جاش بلند شد و توي بغل يكي فشرده شد!
لوهان:بكهيوناااااااا!!من عاشقتممممم!!مرسي مرسي مرسييي!اميدوارم بتونن مواظبش بااشن!و اروم دمه گوشه بكهيون زمزمه كرد:من حواسم هست كه چيزي كم نداشته باشه تا مثله تو بشه!
چان:ميدونستم من و بيبيمو ناراحت نميكني!ممنون!
بكهيون سري تكون داد!
خ.پ:بچه ها بيايد پايين بايد با هم حرف بزنيم!
چان:ما بريم ٦ماه ديگه بيايم؟
خ.پ:معلومه كه نه احمق!بكهيونم باهاتون مياد!واسش خوبه پيشه تو باشه!
چان:وات د فازززز مادره من؟؟؟من خودم يه امگا تو خونم دارم!حرمسرا راه بندازممم؟؟؟پيشه شما بمونههه!ما ميايم بهش سر ميزنيم! مگه نه بكهيون؟من كه زياد خونه نيستم!پيشه شما باشه بهتره شما حواستون بهش هست!
خ.پ:احمق شدي؟؟واسه يه امگا خوبه پيشه الفاش باشه!
لوهان:از كي تا حالا چانيول الفاي بكهيون شده؟ماركش كرده؟
خ.پ:نه!ولي اگه ميكرد...
لوهان:چانيوله احمق گفتم منو مارك كن هي ترسيديييي!خاك تو سرتتتت!
بكهيون:يعني شما هم مارك نشديد؟
لوهان:نه!مامان بزرگ گفت اول بچه بعد مارك و عروسي!هوووف!چاااني امشب ماركم ميكني؟
خانوم پارك بالشته رو مبل رو برداشت و سمته لوهان پرد كرد :يكم خجالت حاليت بشه نفلههه!
لوهان:الان كه همه چيز اكيه!بچه ها به زودي مياد ما كي عروسي كنيم؟
چان: راست ميگه كي عروسي كنيم؟
بكهيون با قلبي كه فشرده شده بود به صحنه ي مقابلش نگاه ميكرد واقعااا چي ميشد اگه اون جايه لوهان بود؟
خ.پ:بعد از به دنيا اومدن بچه عروسي شما رو ميگيريم!امشب ميمونيد؟
لوهان:ارههه امشب ميمونيم!
چان:ولي لو بيا..
لو:نه بمونيم ديگه!تازه با بكهيونم بيشتر اشنا ميشيم؟نه؟
چان:باشه!پس من ميرم بالا بيب!
لو:باشه!منم يه چيزي بخورم ميام!
بعد از رفتن چانيول به طبقه بالا خانوم پارك براي هر سه تاشون بستني و يكم خوراكي اورد تا دوره هم بخورن!از هر موضوعي صحبت كردن و تقريبا ساعت نزديك ١٢شب بود كه لوهانم رفت گفت كه خستس و رفت كه بخوابه!
بكهيونم بعد از چند دقيقه وسايلا رو با كمك خانوم پارك جمع كرد و به سمته طبقه بالا رفت!
لو:اووووم...اههه...فاككك چان محكم ترررر!
بكهيون با شنبدن صداها قدم هاي سريع تر برداشت تا به اتاقش برسه!ولي فاااك صداي لوهان حتي توي اتاقشم ميومد!
لو:اه اه دارم ميام!
چان:صداتووو بيار پايين يكي ميشنوه!
لو:اووم واسه همين اينجا موندم كه صدامو بشنوه احمق!فاااك!كمرتو تكون بدههه!
YOU ARE READING
Where is my child?
Fanfiction👶🏻where is my child? ✨Omegavers,Smut,Angest,Mperg 💫Chanbaek,Hunhan,Kaisoo بيون بكهيون ٤امين بچه ي خانواده ي بيون و يه امگاس!پارك چانيول تك پسره خانواده پارك و يه الفاس كه عاشق دوس پسرش لوهانه! چي ميشه اگه لوهان بفهمه كه نميتونه براي براي خانواده...