🪐🔮Savior 🔮🪐 part:1

2.6K 438 39
                                    


دستی به پیشونی عرق کرده اش کشید و با حس گرمای پیشونیش اخم کرد.
از صبح داخل مزرعه برای پدربزرگش کار کرده بود و از اینکه اون پیر مرد خیلی ریلکس روی  صندلی مخملیش نشسته بود و آبجو میزد داغ میکرد!
فلش بکـ:
:هی بک! اون طرف رو شخم نزدی!
درحالی که داشت آبجو ش رو سر میکشید و از گرمی هوا غرغر میکرد به بکهیون که دسته بیلی داخل دستش نگه داشته بود و پوکر نگاهش میکرد چشم غره ای داد و آهی از سر خنکی ابجوش کشید!
بکهیون درحالی که زمین و زمان رو به فحش کشیده بود به بیل داخل دستش نگاه کرد.
(مگه من گاوم که شخم بزنم؟لعنتی)
در واقع این تنها فکری بود که از سر گرما زده اش گذشت...
لباس های صورتی رنگش بخاطر عرق بیش از حد قرمز  شده بودند و بکهیون با بدن خیسش، غمزده به پدر بزرگش نگاه میکرد.
حداقل همراهش یه کارگر لعنتی نیاورده بودند! اینکه بزور مادرش وارد این روستای لعنتی شده بود اعصابش رو بیشتر بهم میریخت...
ولی نمیدونست این روستا ،شاید زندگیش رو دگرگون میکرد!
~~~~
دستی به شونه های ظریفش که از خستگی گرفته بودند کشید و با درد آهی کشید.
صدای خر و پف پدربزرگش بیدارش کرده بود و بکهیون از خستگی ،روبه مرگ بود!
از اونجایی که سر و صدای سگ های ولگردی که داخل روستا بودن و صدای روح های داخل خونه پدربزرگش زیاد بود،دیگه خوابش نمیبرد!
آهسته به مبل لم داد و در حالی که موهای روی پیشونیش رو کنار میزد به گوشه ای از تی وی بزرگ روبه روش زل زد.
دلتنگ بود!دلتنگ کودکی سر خوشش!دلش برای نگرانی های اون روزهاش تنگ شده بود! روز هایی که بدون اینکه دقدقه ای داشته باشه بخاطر اسباب بازی هاش با برادرش دعوا میکرد و نتیجه این دعواها،همیشه پیروزی برادرش بود و قربون صدقه مادرش!اما اون اسباب بازی هایی که برادر بزرگترش بزور ازش میگرفت،مال خودش بودند!
پوزخندی زد و در حالی که با دست هاش بازی میکرد به این فکر کرد که مادرش،قبل ها چقدر دوستش میداشت!به هرحال بعد از اعترافش به گی بودن،از طرف خانواده رد شده بود و با آنکه مادر مهربونی داشت،ولی رها شده بود و از طرف تنها برادرش،کتک خورده بود و نگاه مملو از شرم خواهر کوچکترش رو دیده بود!
دست هاش رو به آرومی به سمت صورتش برد و اجزای صورتش رو لمس کرد.
از اینکه این چهره ظریف رو داشت ناراضی نبود.اما پدرش،با کار های سخت و دردناکی که بهش میداد،سعی میکرد کمی بکهیون رو مردونه تر جلوه بده!
حتی بکهیون مدت ها به باشگاه بدنسازی رفته بود و با اینکه هیکل ظریفش کمی عضلانی شده بود،اما با لجبازی های زیادش و نرفتن به باشگاه،تمام عضله های تازه شکل گرفته اش از دست رفت!
آهی کشید و از روی مبل کوتاه بنفش رنگ نیم خیز شد و به طرف در اتاقی که  پدربزرگش برای موندن بهش داده بود حرکت کرد.
اینکه نصف شب خونه ی پدربزرگش رو ترک کنه ،مشکلی که نداشت داشت؟
~~~~
کت طوسی رنگ بلندش ، که کاملا داخلش گم شده بود رو کمی بهم نزدیک کرد و بعد از اینکه موهای روی پیشونیش رو مرتب کرد وارد ماشین شد.
ساکش رو پشت ماشین قرار داد و بی توجه به سگ هایی که از ترس دزد، صداشون کل کوچه رو برداشته بود،به طرف شهر حرکت کرد.هرچند راه زیادی داشت!
صدای موزیک ملایم ،ماشین رو فرا گرفته بود و بکهیون با نگاه خماری به جاده زل زده بود. کل خیابون سیاه رنگ بود و سیاهی شب کل زمین و آسمون رو یکی کرده بود.
این شرایط خوفناک بنظر می اومد!لب هاش رو بین دندون هاش اسیر کرد و با دلهره عجیبی که به دلش افتاده بود به راه ادامه داد.
هرچند با دیدن چیزی که با سرعت به طرف ماشین می اومد و چشم های روشن درشتی ،شدیداً ترمز رو فشار داد ولی تا بتونه خودش رو جمع و جور کنه، با صدای شکستن چیزی ،چشم هاش گرد شد!
الان تصادف کرده بود؟؟؟دقیقا با چه چیزی؟
جرئت باز کردن در رو هم نداشت!هرچند با صدای زوزه چیزی،سرش رو بالاتر برد و به پایین ماشین نگاه کرد.فقط سیاهی بود!:/
پوکر به جاده نگاه کرد و بعد از جمع و جور کردن خودش در رو باز کرد.
+:هی بیون !هیچی نیست ،احتمالا گنجشکی چیزیه!آره حتما همینطوره!ولی حتی گنجشک هاهم شبا میخوابن و تو مثل خفاشا بیدار موندی! ...و آه خب اینم الان قطعا صدای شیر نبود!آره همینه!
دست های لرزونش رو وارد جیب کتش کرد و در حالی که از ترس میلرزید به سمت کاپوت ماشین خم شد.
با دیدن خونی که پایین ماشین راه افتاده بود ترسش حتی بیشتر هم شد!
کمی بیشتر خم شد و با دیدن خز سیاه رنگی ،هیعی کشید و به دنبالش،صدای ناله اون حیوون رو شنید!
با اینکه رنگ و روش پریده بود و بغض گلوش رو گرفته بود و  حال جالبی نداشت،به اون حیوون نگاه کرد.به نظر یه گرگ می اومد!خزه های سیاه رنگش بخاطر خون ،کثیف شده بودند و این ترکیب خون و خز مشکیش عجیب بود و زجر آور!
دست هاش رو بیرون آورد و با بغض لب زد.
+:من تورو به این وضع در آوردم؟
هق معصومانه ای زد و در حالی که لب های سرخ رنگش رو با دندون هاش گاز میگرفت،به اون گرگ خیره شد.
خودش رو بیشتر خم کرد و با کمی جابه جا شدن،متوجه شد منبع اصلی خونی که از اون گرگ بیرون می اومد،دست راست و پای چپشه!
دستش رو آروم بطرف گرگ سیاه رنگ برد و با اینکه همچنان بغض گلوش رو فشار میداد و صد البته که از اون موجود سیاه رنگ میترسید،به آرومی نوازشش کرد و با حس عجیبی که اون خز های سیاه رنگ بهش داده بودند،لبخند زد.
گرگ به آرومی خر خر میکرد و با جونی که داخل بدنش نمونده بود،دست های بکهیون رو لمس کرد.هرچند از موضعش پایین نیومده بود و حسابی مراقب بود تا این انسان کار خطایی نکنه!
بکهیون با لرز دستش رو پس کشید و دستمالی که همیشه داخل جیبش نگه میداشت رو بیرون آورد. با تردید نگاهی به گرگ زخمی رو به روش کرد و در حالی که چشم هاش از وضعیت گرگ پر شده بود،اروم به سمتش رفت و با لمس پهلوهای گرگ،نفس عمیقی کشید.کمی اون رو به طرف خودش چرخوند و بعد از آروم شدن نفس های گرگ دستمال رو روی زخم هاش کشید.
هر تیکه از پارچه سفید رنگش که خونی میشد،عذاب وجدان سراسر بدنش تزریق میشد و بکهیون با مظلومیت هق میزد!از اونجایی که حیوانات رو خیلی دوست داشت،این خیلی دردناک بنظر می اومد.
دستمال خونی رو کنار گذاشت و با حس پوزه ی اون گرگ روی شکمش و مالیده شدنش،نفس عمیقی کشید.
+:حیوون بیچاره.... الان باید باهات چیکار کنم؟
با کلافگی و بغض دستی به صورتش کشید و بعد از لمس دوباره اون گرگ،اروم از جاش بلند شد.
+:به هرحال من این بلارو سرت آوردم....خودم ازت مراقب میکنم....

پارت اول ناجی آپ شد🥺😍~
ووت و کامنت فراموش نشه😍🌙




🪐🔮𝚂𝚊𝚟𝚒𝚘𝚛🔮🪐ناجـیWhere stories live. Discover now