✨🌤️Savior🌤️✨ part:37

433 138 26
                                    

پسر بزرگتر همیشه با خودش فکر میکرد،احتمالا قرار نبود هیچوقت اونقدری منتظر چیزی باشه که چشم هاش رسما به دیوار خیره بمونن و با هر سر و صدایی که آرامشش رو بهم بزنه رسما دیوونه بشه.
نه ،چانیول هرگز فکر نمی‌کرد که یه روز حتی اونقدری وحشی یا حتی دیوونه شده باشه که بخواد امگایی رو مارک بکنه و منتظر باز شدن چشم هاش باشه ...
و چانیول هرگز فکر نمی‌کرد اونقدری قلبش برای کسی محکم تپیده باشه که حتی همین الانش هم از نشنیدن صدای غر غر های بکهیون و ندیدن لبخند های هرازگاهیش ،کم کم بغضش نسبت به دیروز بیشتر بشه...
چانیول هیچوقت چنین افکاری نداشت !
شاید اثرات راتش بود؛شاید هم عشق دردناکی بود که توسط اون مارک به وجود اومده بود؛و البته شاید ،اون حس عشق عمیقی بود که با وجود مدت کوتاهی که باهم گذرونده بودن اتفاق افتاده بود...

:هیونگ !
زنده ای؟

جونگین خیره به مجسمه بت مانند رو به روش گفت و از دیدن چانیول هیونگی که حتی پلک نمیزد،چند لحظه سرش رو از روی تاسف تکون داد. اینکه اون مرد از دیروز تا حالا حتی دستشویی هم نرفته و غذای درست حسابی هم نخورده بود،واقعا عجیب بنظر نمی‌رسید.
چون آلفا حتی اگه برای لحظه ای چشم هاش رو از روی چهره پسر مظلوم داخل خواب برنمیداشت،سریعا پنیک میکرد و با حجم ترسی که لحظه به لحظه بیشتر میشد، فقط تیر رأس نگاهش رو ، رو به بکهیون می‌ذاشت.
اون پسر روی تخت رو بیشتر از اونچه که داخل رفتارش داشت دوست می‌داشت:)
البته که برای بیان این احساسات پاک واقعا احمق بود،اما نمیتونستیم امواج زیبایی که از قلبش میگذرن رو نادیده بگیریم...

_:من زنده ام...
متاسفانه

با یادآوری مکالمه ای که خودش و بکهیون هم چندین روز پیش داخل سرویس بهداشتی مدرسه داشتن زمزمه کرد و از حس بغضی که با همون یادآوری بیشتر شد،نفس کوتاهی کشید و با گذاشتن دست هاش روی پیشونی عرق کرده اش،آه ریزی کشید.

:لعنت بهت هیونگ !
خودت هم شاهدی که به تموم کسایی که میشناختم زنگ زدم و حتی یه طوری گفتم که انگار خودم کسیم که صاحب جفت شده !!
این یه چیز عادیه که همه امگاها ممکنه چند روز بخاطر اون ماده سمی کوفتی که ریختی تو گلوی بکهیون بیهوش باشن !

جونگین با صدای تقریبا بالا رفته ای غر زد و از دیدن سرِ تکون داده توسط هیونگش ،نفس عمیقی کشید.
البته که چانیول همچین واکنش مشابهی رو برای حرف های تکراری جونگین، دیروز هم نشون داده بود،ولی بعد از چند دقیقه باز هم شروع به گریه کرده بود !

و البته که دقیقا چند دقیقه بعد چانیول باز هم همون روند رو در پیش گرفت و با بلندترین صدایی که از خودش و خوی آلفاییش انتظار میرفت،شروع به گریه کردن کرد.
اوضاع برای جونگین زیادی جالب بود.
هیونگی که حتی نمیتونستی با زخمی کردن اجزای بدنش به گریه اش بندازی،بخاطر بیهوش شدن پسر امگایی که حتی از دوستیشون زیاد هم نگذشته بود درحال گریه کردن بود و امگای بیچاره ای که حتی به طور کامل معلوم نبود امگاعه،بیهوش روی تخت افتاده و چهره رنگ و رو پریده اش واقعا ترسناک بود ...
و جونگینی که درحال رصد کردن تمام این اتفاقات بود،بالاخره با مغزی که به آخرین درجه از عصبانیت و ناباوری رسیده بود فریاد کوتاهی که چانیول رو وارد شک کرد کشید و از دیدن چهره هیونگش،نفس عمیقی کشید.
نکشتن اون آدم دیوونه شده چقدر  تو این موقعیت سخت بنظر می‌رسید !

🪐🔮𝚂𝚊𝚟𝚒𝚘𝚛🔮🪐ناجـیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora