✨🩸Savior 🩸✨part:6

872 280 5
                                    


~~~~
سر وضع اون گرگینه رو از نظر گذروند و بعد از تکون دادن سرش، نگاه تاسف باری به اون دراز،که به راحتی روی مبل خونش لم داده بود و به تی وی قدیمی روبه روش نگاه میکرد، انداخت.
+:هی آلفا!
با چهره برزخی نگاهش کرد و بعد از برگشتن سر آلفا به طرفش،نفس عمیقی کشید.

+:من دارم میرم سرکار!
آلفا چشم هاش رو چرخوند و سری تکون داد.
_:هرکاری میخوای انجام بده!
جوری دستور میداد که انگار یه دیوونه توهمی وارد خونش شده و حالا بکهیون اون دیوونه روانیه! و از همه بدتر،فخر می‌فروخت که اون رو وارد خونه اش کرده!!!
واقعا این همه پررویی از کجا سر چشمه میگرفت؟ اونها حتی یک ساعت هم از شناختشون نگذشته بود ولی بکهیون کاملا می‌تونست مثل کف دست اون دیوونه رو تعریف کنه!
یه دراز به ظاهر خودشیفته که هراز گاهی به سیکس پک هاش دست میزد و با نیشخند از خودراضی به بکهیون نگاه میکرد،متوهمی که هنوز پتوی بدبختش رو در نیاورده بود و با اون اخلاق گندش بهش دستور میداد.
هرچند خواستن لباس و غذا و اینکه دستشویی کجاست زیاد مهم نبود.نفس کلافه ای کشید.
حالا که فکرشو میکرد،اگه این دیوونه رو خونه تنها می‌گذاشت،شاید دزدی میکرد و بعدش هم فرار میکرد!!!
یا شاید به پلیس گزارش میداد و بخاطر اینکه بکهیون زیرش کرده پول دیه می‌گرفت!!!
اما بکهیون حتی پول غذای خودش رو هم نداشت! و با اینکه مثل بقیه فقیر ها دستش رو به سمت مردم دراز نمی‌کرد و حداقل یه سقفی بالا سرش داشت،تقریبا بی خانمان به نظر می‌رسید!
حتی داروخونه ای که توش کار میکرد هم هزینه هاش رو تامین نمی‌کرد.
باید دیر یا زود دنبال شغل های پاره وقت میگشت!وگرنه چند روز دیگه از گرسنگی باید با زندگی وداع میکرد!
نفس آرومی کشید و بعد از اینکه پلک آرومی زد به طرف آلفا چرخید با دیدنش با همون پوزیشن پوکر شد.
+:توام با من میای!
آلفا نگاه چپی به پسرک کرد و بی توجه به سمت تی وی چرخید.
_: می‌دونستی حق نداری به من دستور بدی؟
با لحن سردی گفت و بعد از پخش کردن فورومون های سرد و نعناییش،چشم هاش رو برای آروم کردن خودش بست.
با بوی عجیبی که داخل فضای خونش پخش شد اخم هاش رو در هم کشید.
از کی تا حالا نعنا خریده بود که یهویی کل خونه بوش رو گرفته بود؟هرچند خنکی بیش از حدش باعث شد نفس بلندی بکشه و اون عطر خنک رو وارد ریه هاش بکنه.
بعد از بازدم تقریبا بلندی،بی حوصله به آلفا نزدیک تر شد و بازوهای لختش رو کشید.
هرچند متوجه برقی که سر تا سر بدن آلفا ایجاد شد ،نشد.
+:برام مهم نیست چی میگی!
آلفا بعد از اینکه از شوک کشیده شدنش در اومد،بازوهای عضلانیش رو از دست های اون احمق نجات داد و با چشم غره ترسناکی ثابت نگهش داشت.
_:من بیرون نمیرم.
قاطع اعلام کرد.هرچند چند دقیقه بعد،با لباس هایی که چند سایز ازش کوچیکتر بودند و تقریبا کل هیکلش مشخص بود،بین مردمی که بهشون حس عجیبی داشت،به همراه اون کوتوله قدم میزد.
به خودش که در حال کشیده شدن توسط اون کوتوله بود تشر زد.
_:هی آلفا!جذبت کجا رفته؟
اخم ملایمی کرد و دست هاش رو از دست ظریف بک که تازه توجهش رو جلب کرده بود بیرون کشید.
با اعتماد به نفس،دستش رو وارد جیب پیژامه آبی رنگ بکهیون که ست بود کرد و هر از گاهی به مردمی که با پررویی بهش می‌خندیدند نگاه ترسناکی میکرد و بعد از اینکه از پاک شدن لبخندشون مطمئن میشد،پوزخند آرومی میزد.
اونها حق نداشتند به آلفا بخندند!ولی خب آلفا بخشنده تر از این بود که بخواد باهاشون بحث کنه!از استایل داغونش راضی نبود ولی اینکه توسط اون احمق، لخت حمل میشد شرافتمندانه تر بود.
چند دقیقه ای صرف راه رفتن کرده بودند و با اینکه بکهیون بخاطر پیاده روی نفس نفس میزد،اما آلفا هیچ تغییری درش ایجاد نشده بود.به هرحال اون آلفا بود،از سریع ترین نیروهای روستاشون،تیز ترین و بیشترین حس بویایی....
توی قبیلشون ،به قدرت بدنیش معروف بود و تقریبا جزو ده الفای تاپ قبیلشون حساب میشد.(روستای بزرگی بوده)
ریشه افکارش با برخورد به جسم دیوار مانندی پاره شد و فرصت پوزخند از روی افتخارش گرفته شد.
دستی به شیشه اون جایی که بیشتر شبیه داروخونه بود کشید و به اون بچه که ریز ریز می‌خندید زل زد.
+:نمیخوای بکشی کنار؟
بکهیون ،بعد از اینکه نفس آرومی کشید با لحن کلافه ای پرسید و تنه ی کوتاهی به اون دراز بی ریخت زد.
به همکار قد بلندش که با نیشخند رو مخی نگاهش میکرد ،چشم غره کوتاهی داد و با حواس پرتی،به قسمتی از داروخونه که شبیه انبار کوچیکی برای تعویض لباس بود رفت و قبل از اینکه وارد بشه،به طرف آلفا برگشت.
+:از جات تکون نمی‌خوری فهمیدی؟
با لحن جدی گفت و بعد از چرخوندن چشم هاش، وارد قسمت تعویض شد.
_:چطور جرئت می‌کنه به من دستور بده؟
با لحن عصبانی پرسید و فرمون های تلخشو آزاد کرد.
هرچند با دیدن اینکه کسی که جلوش ایستاده بود و هیچ واکنشی به فورومون هاش نشون نداد،تعجب کرد.
_:یعنی فورومون هامو حس نمیکنه؟
زیر لب از خودش پرسید و سعی کرد هویت فرد جلوش رو تشخیص بده.
بهش نمی‌خورد یه بتای اوسکول باشه!
هرچند هیچ فورمونی از خودش ساطح نمی‌کرد!فاصله بین ابروهاش،با چین خوردگی کوتاهی پر شد و چانیول با فکری درگیر،به قسمتی از اون داروخونه زل زد.
_:حس بینایی من که از بهتر از همه بود!نکنه دماغمو از دست دادم؟
با بهت پرسید و با عجله،دستی به بینیش،که کاملا سر جای خودش بود کشید.
نفس عمیقی کشید و با قیافه ی ناراضی به اون موجود عجیب غریب نگاه کرد.
_:چجوری تو این دنیا زندگی میکنی؟
با صدای محکم و بمِ آلفا مدلی پرسید و بعد از بالا اومدن سر اون موجود عجیب غریب،سر از روی تاسفی تکون داد.
چند قدم کوتاه کافی بود تا به صندلی کنار در برسه...
بلافاصله روی صندلی نشست و با قیافه جذابی داروخونه رو آنالیز کرد.
~~~~
بکهیون با عجله کمد کوچیک طبقه بندی شده ی کنار پنجره اون اتاق رو باز کرد و بعد از بیرون کشیدن لباس فرم سفید رنگش،لبخند عمیقی زد.
چقدر درس خونده بود و به اینجا رسیده بود!ناراحت نبود، یا حتی افسوس نمیخورد،ولی حقوق کمی که بهش داده میشد باعث می‌شد احساس سر خوردگی بهش دست بده!
حالا اون یه گرگ انسان نما داخل خونش داشت که باید ازش مراقبت میکرد.
چجوری باید خرج زندگیش رو جمع و جور میکرد؟اون حتی قبل از اون گرگ هم فقیر بود!
لبخند روی لب هاش به آرومی پاک شد و جاش رو به بغض آروم داخل گلوش داد.
+:آروم باش بکهیون!همه چیز درست میشه...
به خودش گوشزد کرد و با افکاری که هر لحظه بیشتر ریشه می‌گرفتند و کم کم مغز ناارومش رو از بین می‌بردند لباس هاش رو عوض کرد.
بعد از بیرون اومدن از اتاقک تعویض ،تازه متوجه صاحب کارش و نگاه ترسناکش به خودش شد.
°:چخبر بیون؟
با همون چهره و لحن ترسناک پرسید و بکهیون حس کرد ضربان قلبش از ترس از کار افتاده!

~~~~
پارت ششم ناجی آپ شد😍
ووت و کامنت فراموش نشه✨
اگه میشه چنلمون رو هم فالو کنین🥺💕
#exo
#fic
#Savior

🪐🔮𝚂𝚊𝚟𝚒𝚘𝚛🔮🪐ناجـیOnde histórias criam vida. Descubra agora