✨🪐Savior🪐✨part:3

1K 338 15
                                    

Savior part3
گرگ بی جون ،با قلبی که از استرس بلند و دردناک میتپید و با چشم های آبی رنگش به چشم های بکهیون زل زده بود و جدیت خودش رو،وارد چشم های درشتش کرده بود.
این روستای کوچیک لعنتی،محل زندگی قبیلَش بود و اون به تازگی از اونجا فرار کرده بود!حداقل نباید به این زودی به اینجا برگردوننده میشد! شاید براتون عجیب بنظر بیاد که چطور یه گرگ می‌تونه فکر کنه و حتی احساسات داشته باشه!
خب باید در این رابطه بگم که گرگ سیاه ما درسته که مثل همه‌ی گرگ های دیگست،اما هر کدوم از این گرگ ها،راز خودشون رو دارن!
چنگی به بازوی لاغر بکهیون زد و با شنیدن آخ اون انسان،در دلش نیشخندی زد!
بکهیون بخاطر درد ناگهانی که به بدنش وارد شده بود ،عقب کشید و با بهت به گرگ مرموز روبه روش زل زد.
مثل اینکه راضی نبود بکهیون از ماشین پیاده بشه!
گرگ دندون های تیز خودش رو به بکهیون نشون داد و بکهیون با ترس به سمت عقب حرکت کرد و صورتش رو با دست هاش پوشش داد!
قلبش از ترس مثل قلب گنجشک میزد و حتی وقتی گاهی از لایه انگشت هاش به اون گرگ نگاه میکرد،به مرز سکته کردن می‌رسید!
+:م..شکل... چیه؟
با صدای آرومی که حتی امواجش بزور به گوش خودش رسیده بود بیان کرد و موشکافانه به اون گرگ که با چهره سرد به بیرون زل زده بود نگاه کرد.
کمی ازش فاصله گرفت و دست هاش رو از صورت ظریفش برداشت....
+:خب...باشه ...نیاز نیست پاچه بگیری...برمیگردیم!
جای خودش رو روی صندلی راننده تنظیم کرد و با وحشتی که به اعماق قلبش نفوذ کرده بود از اون دروازه مرموز و سیاه رنگ دور شد.
گرگ سیاه رنگ نفس راحتی کشید و از اینکه با استفاده از اون انسان احمق داشت از اون روستا دور میشد،پوزخند زد!
درحالی که بکهیون با چهره سفید شده و لب های به خون افتاده به جاده زل زده بود و در دلش خودش رو لعنت میکرد!
اون احمق میخواست از یه حیوون وحشی لعنتی که همین چند دقیقه پیش قرار بود به دستش خورده بشه مراقبت کنه؟
فاکی زیر لب گفت و در حالی که دستش رو به پیشونیش میکوبید به خزه های اون موجود سیاه نگاه کرد...
~~~~
بقیه راه،در سکوت و جو سنگین بین بک و اون گرگ گذشت....
بکهیون هنوز در بهت غرش بلند اون گرگ،مسخ شده به جاده زل زده بود و اون گرگ با دردی که تازه شعله ور شده بود،دسته و پنجه نرم می‌کرد....
ساعت دقیقا شیش صبح بود و خورشید به تازگی طلوع کرده بود...خورشید طلایی رنگ ،بین آبی تاریک شب و نارنجی صبح و روز،تفرقه ایجاد کرده بود و فضارو برای دو موجود داخل ماشین، آرومتر میکرد...
خستگی راه،شونه های ظریف بکهیون رو خم کرده بود و از طرفی،نسیم خنکی که موهای لختش رو تکان میداد و به بازی دعوت میکرد،انرژی لازم برای ادامه راه رو به اون میداد...
با زوزه ی اون حیوون به خودش اومد و کمی به سمت عقب متمایل شد.
باد خنکی که در جریان بود خزه های اون رو هم به حرکت در آورده بود و بکهیون لبخندی به زوزه احتمالا از سر لذت اون گرگ زد و به طرف جاده برگشت...
~~~~
گرگ خسته و درد کشیده رو،به بغلش منتقل کرد و بعد از لمس و نوازش دوباره اون،لبخند تلخی زد..
دست هاش از ترس گرگ یخ زده بودند!!!
دروازه رو به سختی باز کرد و با دیدن همسایه از خود راضیش آقای کیم که از بوی غلیظ الکل روی پیراهن و قیافه خمارش مشخص بود تازه از بار برگشته،اخم کمرنگی کرد و با لحن آرومی که ناراضی بنظر می‌رسید سلام کرد....
اون مست حتی به خودش زحمت سلام کردن نداد و تنها با تکون دادن سرش به بکهیون سلام داد!
بکهیون چشم غره ای داد و بی توجه به اون احمق که تازه متوجه گرگ داخل دست همسایه اش شده بود و چشم هاش از هر زمان دیگه ای بزرگتر شده بود،اونجارو ترک کرد.
پله های ساختمون تقریبا بلند شون رو به آرومی طی کرد و بعد از جا به جا کردن گرگ سیاه داخل بغلش به دنبال کلیدش گشت...
به سختی کلید رو وارد قفل در کرد و درد شونه هاش ، که حتی خیلی بیشتر از قبل شده بودند رو نادیده گرفت.
نگاهی به خونه بهم ریختش کرد.
نه اینکه خونه خیلی خالی و داغون باشه!فقط وسایلش یکم زیادی قدیمی بود !یعنی خیلی خیلی قدیمی بود!
یه جورایی انگار از عهد چوسان به اینجا تلپورت شده بودند!
خب به هرحال همین هارو هم بزور از انباری قدیمیشون کش رفته بود!
یادش بود که اون چند روز اول که از خونه بیرون پرت شده بود و تازه این خونه رو با پول کمش اجاره کرده بود،هر شب رو زمین سرد و سفت می‌خوابید و با دیدن خونه خالی،از ناراحتی و تنهایی،به مرز گریه کردن می‌رسید!
نفس عمیقی کشید و بعد از چند قدم کوتاه ،به سمت مبل رنگ و رو رفته دو نفرش رفت و گرگ رو به آرومی روش قرار داد.
دوباره اون گرگ چشم آبی که با سختگی نگاهش میکرد رو لمس کرد و با دست دیگش شونه هاش رو مالش داد...
به سمت اتاق پشت پذیرایی که اتاق خوابش حساب میشد پا تند کرد و بعد از باز کردن در وارد اون محوطه کوچیک شد...
اتاق کوچیکش هم تعریف خاصی نداشت...تخت قدیمی خودش که بیرون پرت شده بود،آینه ای که با اولین حقوقش خریده بود و یه کمد خیلی کوچیک برای لباس هاش!
کت طوسی رنگش رو از تنش خارج کرد و بعد از اینکه اون رو، روی تخت یک نفره کوچکش قرار داد به طرف آینه تقریبا کوچیک سمت در برگشت و نگاهی به چهره آشفته اش کرد.
زیر چشم هاش،بخاطر بی خوابی،گود رفته بودند و چهره رنگ پریدش،نشون از تحمل اضطراب و خواب و پریشونیش میداد!
موضوع دردناک تر این بود که با این وضع اشفته،باید برای در آوردن یه تیکه غذا،سرکار می‌رفت!
اه از ته دلی کشید و دکمه های پیراهنش رو به ترتیب در آورد.
شونه هاش که همچنان درد میکردند،از شدت خستگی و غم ،آویزون شده بودند و بکهیون،با چهره بغ کرده ای،ناگهان به کتک هایی که بخاطر گی بودن از پدرش خورده بود فکر میکرد!
هنوز سوز سیلی که از پدرش خورده بود رو به یاد داشت!
لبخند تلخی زد و گونه های سفیدش رو لمس کرد.
کمی بعد با یاد حال وخیم اون گرگ،با لباس هایی که تازه عوض کرده بود ،در اتاق رو به آرومی باز کرد و بعد از دم کوتاهی،به طرف پذیرایی رفت.....
چشم های خسته شده اش رو با انگشت اشاره اش مالش داد و بعد از اینکه سیاهی چشم هاش از بین رفت،به حجم تاریک بخش پذیرایی خونش نگاهی انداخت...
+:چرا صدای اون حیوون نمیاد؟
زمزمه وار از خودش پرسید و با شنیدن صدای شکستن چیز بلندی،درجا زد و با چشم های درشت شده،قدم هاش رو تند کرد.
+: نکنه بلایی سر خونم آورده باشه؟؟؟
حالت بیچاره ای به خودش گرفت و با حواس پرتی،سعی کرد بین اون تاریکی ،اون گرگ سیاه رو پیدا کنه!انقدر حواسش به صدای چیزی که شکسته بود گرم شد که فراموش کرد کمی خودشو کش بده و لامپ لعنتیو که حسابی هم کلافش کرده بود روشن کنه!
هرچند داخل مغز هنگ کرده و بخاطر ترس فریز شده اش،به این فکر نمی‌کرد که وقتی دست هاش رو مثل زامبی ها به طرف در و دیوار گرفته بود به جسم سفت و دردناکی مثل دیوار برخورد کنه:/
مثل اینکه واقعا دیوار بود؛
دست هاش رو از روی دیواری که بهش برخورد کرده بود برداشت و به آرومی و هیس هیس کنان مالشش داد و بعد از نگاه چپی که به دیوار روبه روش که حتی بخاطر تاریکی دیده نمیشد انداخت،اون گرگ رو صدا زد.
+:باورم نمیشه انتظار دارم که جواب بده!
ابلهانه به خودش جواب داد و بعد از چشم غره دیگه ای،خیز برداشت و با حدس احتمالی راه روشن کردن لامپ،از اون محل دور شد.
ولی اون حتی نمیتونست حدس بزنه وقتی که برق لعنتیو روشن میکنه،بجای یه جسم سیاه رنگ کوفتی،یه گنده بک عرق کرده رو میبینه!!!!






🪐🔮𝚂𝚊𝚟𝚒𝚘𝚛🔮🪐ناجـیWhere stories live. Discover now