✨🌕Savior🌕✨ part:38

404 141 48
                                    

دیدن خورشیدی که به آرومی درحال ترک کردن زمین و آدم هاش بود،اونقدری سنگین و قشنگ بنظر می‌رسید که هر چهار پسر داخل ماشین،سکوت عجیبی کرده و هر کدوم در افکار متفاوتی به سر میبردن...
"به حدی زیادی ترسیده ام پسر !
گردنم هر شب درد می‌کنه و اینکه حتی نمیتونم این درد رو به کسی بگم،خودش وحشتناک تره"

بکهیون با قلبی که کمی از حس دردش سنگین شده بود داخل ذهنش فکر کرد و با کشیدن پوف کوتاهی و گرفتن خیرگیش از خورشید درحال غروب،متوجه نگاه چانیول به طرف خودش نشد.
اینکه طی این چند روز چانیول درست مثل شوهر هایی که زنشون حامله شده ازش مراقبت کرده و حتی از انجام دادن کارهایی که بکهیون رو عصبی میکردن خودداری میکرد،اونقدری برای بکهیون سوییت و البته غیر قابل باور بود که خود پسر کوچکتر بینشون دعوایی ایجاد میکرد تا از این فاز عاشقونه خارج بشن !
بکهیون زندگی رو اونقدر هم جدی نمی‌گرفت که حالا چانیول بخاطر پسر کوچیکتر جدیش گرفته بود !

_:به چی فکر میکنی؟

چانیول با دیدن کیونگسویی که کاملا غرق خورشید بنظر میومد و جونگینی که کلا به هیچ چیزی دقت نمیکرد،به آرومی از بکهیونی که چشم های زیبا و همیشه براقش رو بسته بود پرسید و با حس درد قلب ناارومش،نفس عمیقی کشید..
چانیول نسبت به خیلی چیز ها آگاه بود و اینکه پسر کوچیکتر رفتارش نسبت به کمی قبل تغییر کرده بود،چیزی بنظر میومد که چانیول هرگز نمیتونست اون رو در نظر نگیره و نخواد بهش اهمیتی بده.
قلب اون دو حتی قبل از گذاشته شدن اون مارک هم پیوند عمیقی بینشون ایجاد شده بود و اون مارک دقیقا مثل یه بهونه ای برای عشق ورزیدن های یواشکیشون بنظر می‌رسید !

+:به اینکه اگه تو قبیله لعنتیت مشکلی برای کیونگسو پیش بیاد سر دوتاتون رو میکَنَم !

بکهیون با جدیت بامزه ای زمزمه کرد و با سعی کردن در فراموش کردن افکاری که همشون از درد بی انتهای گردنش ریشه میگرفتن،به چشم های پسری خیره شد که معصومیت داخل اونها،برعکس زورگویی های گاهی اوقاتی چانیول بود.
شاید پسر کوچکتر اونقدرا هم رمانتیک نبود و یا حتی سعی نمی‌کرد روی احساساتش اسمی بزاره،اما مطمئن بود با تپش های وحشتناک و بی قرارانه قلبش بخاطر چانیول قطعا یه روزی میمرد !

_:احساس میکنم با وجود اون مارک حتی دیوونه تر شدی ،امگای وحشی من...

+:کافیه یه بار دیگه اسم امگای من رو به زبونت بیاری تا متوجه توانایی نازاییت بشی عزیزم....

بکهیون با لبخند درخشانی گفت و از شنیدن خنده های ریز ریز چانیول و سری که توسطش تکون داده شد،متوجه تشکیل شدن لبخند کوتاه خودش هم شد.قدرت علاقه شدید همچین چیزی بود؟
اون حتی با دیدن احمقانه ترین چیز ها هم خنده اش نمی‌گرفت و اینکه فقط با خندیدن های احمقانه پسر آلفا ذوق زده شده بود،میتونست جز بخش های حیرت آور زندگی بکهیون باشه...
هرچند اون بخش حیرت اور،با وجود چانیول تشکیل شده بود و این چقدر برای گرم شدن قلب بکهیون کافی و البته خوشحال کننده بود.

🪐🔮𝚂𝚊𝚟𝚒𝚘𝚛🔮🪐ناجـیTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang