✨🧁Savior🧁✨ part:49

266 110 8
                                    

صدای بارون شدت گرفته،درحالی که به سقف خونه برخورد میکرد و بوی خونی که با صراحت به بینی ساکنین داخل خونه میرسید و حال و هوای عجیب و جالبی رو ایجاد میکرد در کنار شنیدن صدای غرغر های با صدای بلند بک یکم زیادی رو مخ بنظر می‌رسید.
مخصوصا وقتی که مون برعکس وقت های دیگه درحال کشیدن سیگار یا نوشیدن قهوه کوفتیش نبود و از باخت و چنگ دردناک روی دستش رسما کل اعصابش رو به کارما فروخته بود.

+:متاسفم رییس..
قول میدم وقتی که برگشتم،توی دو روز زنش میدم آقای اوه !

و البته که مشخص بود فرد پشت تلفن درحال جیغ کشیدن بود،چون بکهیون بالافاصله گوشی بزرگ مون رو از گوش های بی گناه خودش فاصله داد و از شنیدن جیغ جیغ های پدر سهون و البته تسکین های خود سهون به پدرش،نفس عمیقی کشید.

+:آقای اوه؟
حالتون خوبه؟

بکهیون بعد از چند دقیقه ی متوالی با شنیدن صدای نفس نفس زدن های کوتاه پدر سهون ،زمزمه کرد و البته که با لطف غرغر های دوباره ی اون مرد،نفس عمیق و بی صدایی کشید و لبخند مصنوعی و مضحکی زد.
انگار که اون مرد دقیقا جلوش بوده باشه و اون چهره عجیب بک رو ببینه !

+:طی روز های آینده خودم رو میرسونم آقای اوه !
ممنونم بابت وقتی که گذاشتین !

بک هیون سریعا با شنیدن نفس گرفتن های دوباره ی اون مرد برای غر زدن های دیگه ،گفت و با وحشیانه قطع کردن اون تلفن کزایی نفس عمیق و کنترل شده ای کشید.

:کارت تموم شد توله؟

+:این کوفتی رو بگیرش

بکهیون با اعصابی که به لطف آقای اوه داغون تر از قبل شده بود و پیروزی چند لحظه قبلش به مون رو کاملا از یاد برده بود ،همزمان با دادن گوشی مون به خودش زمزمه کرد و کمی بعد روی مبل کنار مرد بزرگتر ولو شد.

+:گردنم درد می‌کنه...

بک هیون چند دقیقه بعد از سکوتی که با چشم غره ی مون ایجاد شده بود ،مظلومانه زمزمه کرد و از حس پایین افتادن گوش های جدیدش روی موهاش و البته حلقه شدن دمش به رون پاش،نفس کوتاه و دردمندی کشید.

اینکه به لطف درد وحشتناک گردن و حتی پاهاش قابلیت حرف زدن نداشت چیز عجیبی بنظر میرسید؟
بک هیون احساس میکرد ذره ذره از بدنش به لطف این درد درحال تجزیه شدنه و البته که با حس سوزش های زیر پوستی قسمت هایی از بدنش واقعا احساس میکرد داره به عناصر تشکیل دهنده اش تجزیه میشه !

:بهت آرامش‌بخش میزنم تا حالت بهتر بشه.

+:ممنونم

بکهیون درحالی که از رفتار های خوب مون به وجد اومده بود و البته کمی معذب شده بود،زمزمه کرد و با پایین آوردن پلک های خسته چشم هاش ،خودش رو به آرامشی دعوت کرد که خیلی وقت بود از یادش رفته بود..

🪐🔮𝚂𝚊𝚟𝚒𝚘𝚛🔮🪐ناجـیOù les histoires vivent. Découvrez maintenant