✨🖤Savior 🖤✨part:9

713 259 9
                                    


~~~~
+:میتونی روی زمین بخوابی!

با چهره خسته ای به چانیول که با صورت برافروخته بهش زل زده بود گفت و به سمت تخت بظاهر تمیز و مرتبش یورش برد و با صورت خودش رو روش پرت کرد.هرچند از دردی که فنر های بیرون زده تختش به دنده های بیرون زده اش وارد کردند ناله کوتاهی کرد.

آلفا مثل بچه های پنج ساله پاهاش رو روی زمین کوبید و غرش آرومی کرد.

_:ولی...من آلفام....

+:منم بکهیونم..

بک هیون در جواب لحن تند چانیول گفت و بدون توجه به پسر بزرگتر،باسن خودش رو بالا گرفت و از حس شکستن مهره کمرش لذت برد.

آلفا خیره به باسن برآمده بکهیون با جدیت زمزمه کرد.
_:تو یه امگایی..

بکهیون که از لحن جدی و محکم پسر بلندتر شگفت زده شده بود به پشت چرخید و چشم هاش رو ریز کرد،هرچند از خستگی روزی که سپری کرده بود، چشم هاش به آرومی روی هم فرود اومدند.
+:من اون چیزی که میگی نیستم...لطفا کمتر غر بزن و روی جایی که برات پهن کردم بخواب...
ملتمسانه زمزمه کرد و ناله کشداری کرد.
چند دقیقه ای که گذشت هم باعث نشد بکهیون بخوابه.
+:لعنتی!!!!
درجا از جاش پرید وبعد از اینکه پتوی مخصوص خودش رو بغل کرد به سمت پسر بلندتر حمله کرد و با دیدن صورت بی حسش پوزخند زد.
بعد از اینکه با چشم های قرمزش برای چانیول خط و نشون کشید،تقریبا روی تشک داغونی که روی زمین گذاشته بود ولو شد...
شاید خدا باید وقتی که داشت احساسات آدم هارو تقسیم میکرد،کمتر احساسات معصومانه رو درون بکهیون قرار میداد،چون درصد دلسوزی و عذاب وجدانش هم زمان برای همه، واقعا پدر درار بود.
لبخند آرومی گوشه لب های کشیده اش اضافه کرد و از حس نشستن آلفا روی تخت لبخندش رو پررنگ تر کرد.
_:چقدر سفت و کثیفه!
+:فقط دهنتو ببند!
خب اینطور که بنظر می‌رسید اونقدرام مهربون نبود!
~~~~
صدای شکستن چیزی،باعث شد مثل برق گرفته ها بپره و سرجاش بشینه...چقدر صدا بلند و آشنا بود...
بعد از اینکه کمی چشم هاش رو مالش داد و به خودش اومد،از جاش بلند شد و به طرف تخت چرخید.
هرچند با ندیدن اون موجود دراز روی تخت،چشم هاش گشاد شد.
+:اون لعنتی چیکار داره میکنه؟
با سرعت غیر قابل باوری به طرف پذیرایی خونش که صدای شکستن از اونجا اومده بود دوید و کمی موهاش رو بهم ریخت.
شاید فکر کنین که بکهیون نگران بود چانیول بلایی سر خودش آورده باشه،ولی تنها چیزی که بکهیون داشت بهش فکر میکرد به چوخ نرفتن وسایل عتیقش داخل دستای چانیول بود....
نفس نفس آرومی زد و با چشم های قرمز و دست هایی که روی زانوش بود،چانیول رو به آرومی صدا کرد.
+:چانیول...(نفس گرفت)کجایی؟
با دیدن موجود سیاه رنگی که دیروز دیده بودتش،بازهم برای چند ثانیه داخل هاله بهت فرو رفت ولی زودتر به خودش اومد و به طرف اون گرگ پا تند کرد.
+: باز چت شده لعنتی؟؟؟
نفس کوتاهی گرفت و سعی کرد بهش نزدیک بشه.
کنار اون گرگ که روی زمین پخش شده بود نشست و دستش رو روی خزه های گرگ قرار داد و اون رو متوجه خودش کرد.
گرگ کوتاه پوزشو روی دست های بکهیون مالید و خرخر آرومی کرد.
سرش رو روی پاهای بکهیون قرار داد و با پنجه های درشتش پاهای خونیش رو نشون داد.
هرچند بکهیون متوجه منظورش نشد،ولی از دردناک بودن صحنه مقابلش اخم کرد.
سکوتی که بین آلفا و بکهیون اتفاق افتاده بود،به لطف نوازش های بکهیون و خرخر های آروم چانیول شکسته میشد.
+:خیلی... درد میکنه؟
با صدای ناراحتی پرسید و سعی کرد بغض دوبارشو پنهون کنه! تو که یه بچه ی دبستانی زر زرو نیستی!
به خودش تشر زد و بعد از اینکه بغضش رو قورت داد، دوباره به مچ پای خونی چانیول و دستمالی که کنارش افتاده بود زل زد.
سری که به آرومی از طرف گرگ تکون داده شد،باعث شد بکهیون برای بار چندم در روز خودش رو لعنت کنه...
+:فقط لعنت به من و اون ماشین کوفتیم...
چانیول در ذهنش  نیشخند کوتاهی زد،هرچند داخل دلش از بکهیون تشکر کرد،به هرحال بکهیون کسی بود که اون رو از خراب شده ای که داخلش زندگی میکرد بیرون کشیده بود.
نوازش وارانه پنجه های سیاه رنگش رو روی دست های سفید پسر کوچیکتر کشید و گوش هاش رو به شکم بکهیون مالید.
این پسر چرا انقدر نرم بود؟ امگاها خاصیت نرم بودن داشتن؟؟؟ کنجکاوانه از خودش پرسید و سعی کرد چند تا از امگاهایی که به پدر لعنت شده اش سرویس میداند رو به یاد بیاره.
با اینکه داخل محل زندگیش نصف جمعیت رو امگاها تشکیل میدادند،ولی بخاطر مخالفت های پدرش برای دیدن اون هرزه ها،هیچوقت یک امگارو از نزدیک ندیده بود.
البته ندیدن یک قشری از جامعه مزخرفش،فقط بخاطر پدر هوس بازش نبود!
بلکه از بچگی،هرچی معلم و هرکس که کنارش بود،داخل گوشش خونده بودند که امگاها فقط یه مشت هرزه ن و نباید افتخار دیدن آلفاها رو داشته باشن! بخاطر همین بود که اولین بار با دیدن بکهیون کمی برای رفتن مردد شده بود،چون بویی که از طرف اون انسان احساس کرده بود،با توجه به توضیحات اطرافیانش،بوی یک امگا بود،نمیدونست میتونست به یک هرزه اعتماد کنه یا نه!
ولی اگه میدونست بکهیون چه دل و بدن پاکی داره،این کلمه کثیف رو هرگز به زبونش نمی‌آورد!
و خب اینکه اونکه نمیدونست قراره با یک انسان تصادف کنه!اون فقط میخواست از روستای مسخرشون فرار کنه،که با بکهیون برخورد کرده بود...

+:ساعت چنده؟

بکهیون با همون صدا زمزمه کرد و کمی کش اومد تا به گوشی قدیمیش که روی زمین ولو بود دسترسی داشته باشه.
اون حتی به این فکر نمی‌کرد که چرا باید بخاطر صدای شکستن استخوان یه گرگ ساعت سه صبح بیدار بشه،تنها فکرش این بود که این گرگ بدبخت از کی داشته درد می‌کشیده...
~~~~
نوازش هاش روی خزه های نرم چانیول باعث شده بود،کمی خواب‌آلود بشه و گه گاهی سرش رو از خستگی به طرف صورت گرگ سیاه خم کنه و یهویی به خودش بیاد...
تقریبا چهل دقیقه ای از وقتی که بیدار شده بود می‌گذشت و اون با وجود خوابالودگیش،همچنان مصرانه و با عذاب وجدان گرگ زخمی رو نوازش میکرد و با چشم هاش مبارزه میکرد...
هرچند فقط بخاطر حس عذاب وجدان کوفتیش نبود که دست هاش داشت تلف میشد،بلکه پررویی اون گرگ احمق بود که حتی نمی‌ذاشت دو دقیقه از کارش دست بکشه و وقتی کمی دستش رو از روش برمیداشت غرش میکرد!
و اینو اضافه کنم که بکهیون به هیچ‌وجه از صدای گرگ روی پاش نمیترسید و فقط از اینکه باید همچین صدای مزخرفی رو تحمل کنه به کارش ادامه میداد!تاکید میکنم که بکهیون به هیچ وجه نمیترسید!
چشم غره کلافه ای به چانیول خوابیده داد و برای چند لحظه از لمس هاش دست کشید.

+:گنده بک دراز لوس!

با چشم های قرمز شده و اعصابی خط خطی شده از ته دلش فحش داد و پشت بندش این جمله رو اضافه کرد.
چشم هاش ،با خماری بیشتری روی هم قرار گرفتند و از خستگی،تقریبا بدون اینکه متوجه باشه،خوابش برد...
هرچند دقیقه ای از خوابش نگذشته بود که باز با صدای ناله کسی بیدار شد...
هرچند از کوفتی نتونست چشم هاش رو باز کنه....
قطع شدن صدای ناله اون کس،باعث شد کم کم به خودش بیاد و چشم های بستش رو باز کنه و با چانیول لخت رو به رو بشه!

+:باز توی لعنتی لخت شدی!!!!
پارت نهم ناجی آپ شد😍💕
ووت و کامنت و فالو یادتون نره~
فیک رو به دوستانتون معرفی کنین😍✨

#exo
#fic
#chanbaek
#werewolf
#omegaverse

🪐🔮𝚂𝚊𝚟𝚒𝚘𝚛🔮🪐ناجـیWo Geschichten leben. Entdecke jetzt