✨🍚Savior🍚✨part:10

721 243 10
                                    


+:چرا باز تبدیل به گرگ کوفتیت شدی آلفا؟

سریعا دست به سینه شد و با نگاه اخمالودی به اون لخت باز پتو پیچ شده نگاه کرد. پتوی بیچارش یه روز هم روز خوش نداشت!

_:تو حق نداری به ورژن جذابم بگی کوفتی!

جدی زمزمه کرد و با نگاه ترسناکی به بکهیون خیره شد و نیشخند آرومی زد.
پوکر شده نگاه دیگه ای به چانیول و پتوی دورش کرد و پوزخند صداداری زد.

+:تو فقط یه گرگ زشت لوسی!

تقریبا سرش داد زد و بی توجه به صورت آلفا که هاله تاریکی روش افتاد به چشم های سیاه رنگش خیره شد.
چرا وقتی گرگ بود چشم های آبی رنگ داشت و وقتی انسان میشد چشم های سیاه؟
اینم ازون صدهزار سوال درباره اون دراز  بود که ذهنش رو زیادی مشغول کرده بود.
هرچند دوتاشون هم زیبایی خودشون رو داشتن...

_:چون وقتی تبدیل به گرگم میشم زودتر خوب میشم و مثل انسان های احمق چند ماه بیکار نمی‌مونم....

بی تفاوت زمزمه کرد و با همون پتوی پیچیده شده،به طرف اتاق حرکت کرد.
گویا زیادی به احساس خودشیفته بودنش بر خورده بود!
بکهیون تکخند آرومی زد و سری تکون داد.
چشم های قرمزش رو کمی مالوند و بعد از نگاه کلی به خونش،اون هم سمت اتاق حرکت کرد...
درو باز کرد و با دیدن چانیول غرق خواب روی تخت،لبخند زد...

+:انگار زیادی درد کشیده بودی...

همه ی انرژیش رو به کار گرفت و بعد از اینکه روی زمین نشست،کمی خم شد و بعد از شب بخیر گفتن آرومی،خوابش برد....
~~~~
چشم های خمارش رو کمی ماساژ داد و بعد از اینکه از سیاهی داخلش خلاص شد،پتوی روش رو کنار گذاشت و از جاش بلند شد..
خمیازه خسته ای کشید و وقتی که کاملا از مشخص شدن حلقش مطمئن شد،فکش رو بست و اشک جمع شده ی گوشه چشم هاش رو جمع کرد...
لبخند کوچولویی گوشه ی لب های زیباش نشوند و بعد از خاروندن کمرش،به طرف در حرکت کرد و از اتاق خارج شد.
هرچند فراموش نکرد قبل خارج شدن لگد محکمی به تختش بزنه و اون احمق رو از خواب بیدار کنه...
ولی تنها چیزی که اون وسط داغون شد، پای بدبخت خودش بود...

+:بزمجه عوضی!

شلوارش رو بالا کشید و وارد سرویس بهداشتی شد...
بعد از اینکه کارش رو انجام داد و دست و صورتش رو شست،با صدای شکمش به طرف آشپز خونه یورش برد.
در پر سر و صدای یخچال کوچیک زنگ زده ی گوشه ی آشپز خونه ش رو باز کرد و چند لحظه با دیدن خالی بودن یخچال هیستیریک وار خندید و در بازش رو به پیشونیش کوبید...
واقعا چه انتظاری داشت ؟
اینکه یه مشت از اون مارشملو های خوشمزه ای که همکار بی شرفش داشت کوفت میکرد همچنان اون تو باشه؟
شاید عجیب بنظر می‌رسید ولی بکهیون با پس انداز کمی که داخل یک هفته میکرد،یه بسته به قول خودش ازون نرمالو های خوشمزه خریداری میکرد و برای کل روزش همون رو مصرف میکرد!
به خصوص صبحونه ها که مارشملو یه وعده مهم محسوب میشد و بکهیون به هیچ‌وجه نمی‌خواست وقتی که طعم گس دهنش با طعم شیرین مارشملو عوض بشه چیز دیگه ای کوفت کنه!
هرچند،یه روز که با مغز خالی شدش همکار پررو ش رو به خونه دعوت کرد کاملا از زندگی پشیمون شد،چون اون بی شرف با پیدا کردن تنها گنج بکهیون،کل اون هارو وارد دهن لعنتیش کرده بود به چندش ترین حالت ممکن خورده بود و باعث شده بود بکهیون تا روز ها بخاطرش عر بزنه و گلوی بدبختش رو به چوخ بده و بعد از اون هم دیگه هیچوقت مارشملو نخره!
علاوه بر اون،بخاطر خونه ی داغونش کلی حرف بارش کرده بود و مسخرش کرده بود ولی اون کسی بود که با کمال پررویی خواسته بود که بیاد خونه ی بکهیون!
بخاطر همین بود که رابطه ی بکهیون و اون احمق چندش قاراشمیش بود!
چشم غره ای به در بیچاره ی یخچالش داد و تنها چیزی که داخلش بود رو بیرون کشید و نگاه کوتاهی بهش انداخت...
برنج!اصل مهم زندگی!
صندلی چوبی کنار میز رو بیرون کشید و با نگاه مشتاقی بهش نگاه کرد..
با دومین حقوقی که گرفته بود،میز غذاخوری خریده بود ولی از اونجایی که آدم خسیسی بود زیاد ازش استفاده نمی‌کرد!ولی این بار بخاطر پزش هم که شده باشه،باید جلوی چانیول کمتر فقیر بنظر می‌رسید!
نیشخندی زد و چانیول رو با صدای بلندی صدا کرد.
صدای غرش آرومی شنید و متوجه صدای پاهای چانیول شد و بعد از اون،صدای در سرویس بهداشتی به گوشش رسید.
ظرف برنج از قبل پخته شده رو توی دست هاش گرفت و محض احتیاط،پارچه ای زیرش گذاشت تا مبادا بلایی سر میز عزیزش بیاد.
کاسه خودش و چانیول رو روی میز قرار داد و پشت میز جا گرفت.
چانیول با صدای بلندی در دست شویی رو کوبید و باعث پوکر شدن چهره بکهیون شد...

🪐🔮𝚂𝚊𝚟𝚒𝚘𝚛🔮🪐ناجـیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora