✨💜Savior💜✨ part:14

583 220 32
                                    

:کجا در میری جوجه؟

با حرص و شهوتی که قاطی صدای بمش شده بود رو به بکهیون قرمز شده جواب داد و در آخر با گرفتن دو دست بکهیون،اون بچه ی جیغ جیغو رو محکم‌تر به دیوار فشار داد.

:میدونی چقدر برات صبر کردم بیون؟

بکهیون در جواب غرشی سر داد و سعی در، آوردن دست هاش به بالا پنجول انداختن روی صورت جذاب اون منحرف شد،ولی بلافاصله دست هاش محکم‌تر بهم فشرده شد و ناله ی دردمندش رو از لب هاش خارج کرد و باعث شد اون منحرف دیوونه تر بشه!
بکهیون با حس داغی شیئ نرمی که روی پوست گردنش قرار گرفت،درجا خشک شد و برای چند دقیقه کاملا بی حرکت سرجاش ایستاد....
پسر مک های عمیقش رو روی گردن سفید پسرک خشک شده ادامه داد و  یکی از دست هاش رو که بیکار مونده بود ،وارد لباس بکهیون کرد و به آرومی به جست و جوی بدن ظریف کراش طولانی مدتش پرداخت.
بکهیون با حس گازی که از ترقوه اش گرفته شد و دستی که با مالکیت و پررویی تمام درحال لمس بدنش بود،به خودش اومد و مغز فریز شدش،دستور باز شدن اعضای بدنش رو داد.

+:حرومزاده عوضی!!!

جیغ نه چندان مردانه ای کشید و بعداز جدا کردن گردنش از لب های سمج اون منحرف ، لگد محکم و با تموم جونی به ساق پاهای درازش زد وکاملا از دستش آزاد شد و با چشم های سرخ و عصبانیتی مشهود،به پسر دولا شده خیره شد.
هرچند این خیرگی زیاد طول نکشید که بکهیون با نیشخند ترسناکی،به پسر بالا اومده نگاه کرد و با بررسی نگاه تاریک و اخمالو پسر لب زد.

:توی لعنتی!

+:من لعنتی دلم میخواد از دیکت اویزونت کنم،هرچند الان فقط دلم میخواد از بین ببرمش!

چند دقیقه به قیافه هنگ کرده پسر زل زد و قهقهه از ته دلی کرد و  بعد هم با همون چشم های خون آلود ، عضو پوشیده شده ی پسر رو با لگد تقریبا محکمش هدف قرار داد و بی توجه به داد و قرمزی پسر از درد وارد شده بهش،اون فضای تنگ آور رو ترک کرد...
~~~~
وااو!عالی شد!
به لیست اتفاقات درخشانی که براش افتاده بود،حالا مورد تجاوز قرار گرفتن هم اضافه شده بود...
درحالی که بدن پسر کوچیکتر انگار تازه متوجه اتفاقات افتاده شده بود و با توجه به آدرینال و سرعت سراسیم آور قلبش،درحال لرزش بود و سرمای هوا بخاطر نزدیکی پاییز کاملا باعث دامنه زدن به لرزشش بود...
هرچند چیز دردآور این صحنه،هق هق ها و گریه های آروم پسر کوچیکتر بود که مظلومانه روی صورتش ریخته میشدن  و دست هاش هم با لرزش خفیفی،دونه دونه اشک هاش رو پاک میکردند...
اون هم دل داشت!اون هم آدم بود و اون هم میترسید!
ولی نمیدونست با چه قدرت یهویی اون منحرف رو داغون کرده و خودش رو از دستش نجات داده!
فقط میدونست که الان به شدت ترسیده و دلش میخواد سرش رو به دیوار بکوبه...
درسته ترسیدن های بیون هم نوع خودش رو داشت...
برعکس بقیه علاقه ای به آغوش بی مهر مادرش نداشت و فقط دلش میخواست خودشو به دیوار بکوبه تا حس بدش بهتر بشه!!
در همین افکار بود و با سیلی زدن و چنگ گرفتن نقطه ای که اون منحرف مارک کرده بود و با خیال راحت مکیده بود ،خودش رو آروم میکرد و با این حرکتش باعث میشد حتی اشک هاش بیشتر از قبل ریخته بشن..
آسمون غروب،کم کم درحال تاریک شدن بود و باعث میشد خورشید بین چندین رنگ آسمون،درخشان تر از همیشه به چشم بیاد و آماده ی خداحافظی با مردم بشه و با دیدن بکهیون در حال عزا آه کوتاهی بکشه و از زمین بگذره..
مردم با تعجب به پسر جوون که با لباس و وضع داغونی درحال گریه کردن بود نگاه میکردند و با تاسف،سری تکون میدادن...
طوری که بکهیون با دیدن بررسی لباسش به دست اون غریبه ها،به خودش قول داد آخر ماه با گرفتن حقوقش حتما لباس درست حسابی برای خودش و اون دراز پهن شده ی داخل خونش بخره...
به هرحال خنده مردم داخل خیابون بخاطر لباسش داخل تن اون بی مصرف رو دیده بود و کمی احساس شرمندگی کرده بود...
اون بچه(آره بچه:/) هم تقصیری نداشت که بکهیون باهاش تصادف کرده بود...
حتی در این موقعیت لعنت شده هم به فکر اون احمق بی خاصیت بود!
حالا که فکرشو میکرد باید دعا می‌کرد که اون دیوونه هم بلایی سر خونش نیاورده باشه...
واقعا دیگه برای امروزش بست بود!
راه خونه رو،به هرسختی که بود گذروند و با خستگی و درد عظلاتش،و چشم هایی که هنوز سنگین بودن،کلید خونه رو در جاش انداخت و بعد از چرخشی ،در خونه رو باز کرد...
چشم های سرخ شده اش،با دیدن چانیول دم در و اخمالو،کمی گشاد شدن!

🪐🔮𝚂𝚊𝚟𝚒𝚘𝚛🔮🪐ناجـیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora