✨🍂Savior 🍂✨part:8

758 262 9
                                    

نگاه کوتاهی به بکهیون که با چهره پوکری بهش خیره بود کرد و بعد از اینکه از جاش بلند شد،از فکر کشتن مگس روی دیوار بیرون اومد.
_:شغلت خیلی مسخرست!
با لحن بی‌خیالی گفت و بدون اینکه به تک خند بکهیون دقت کنه،دستش رو وارد جیب شلوارش کرد و بعد از اینکه گلوش رو صاف کرد به طرف بکهیون قدم برداشت.
_:نمیبریم خونه؟
بکهیون دستش رو وارد موهای تقریبا بلند شده اش کرد و بعد از اینکه دکمه های روپوش سفید رنگش رو باز کرد به طرف چانیول چرخید.
+:ممنونم که کل روز بهم کمک کردی!
با لحن تقریبا متشکر و تمسخر کننده ای خطاب به چانیول که با چهره ریلکس منتظر بود تا توسط بکهیون به خونه حمل بشه(!)گفت و بعد از اینکه لبخند آرومی زد ،سری از روی تاسف تکون داد.
به طرف رختکن داروخونه قدم برداشت و دست هاش رو به آرومی روی پرده سیاه رنگش قرار داد و آهسته کنارشون زد،به آرومی لباس هاش رو از کمد کنار در خارج کرد و به سمت خود داروخونه پا تند کرد.
لبه ی میز ایستاد و جلوی چشم های چانیول،لباس سفید رنگش رو خارج کرد و سعی کرد نگاه خیره اون گنده بک  به دست های ظریفش رو نادیده بگیره!
روپوش سفید رنگش رو با لطافت تا کرد و بعد از اینکه روی میز قرارش داد تیشرت سرمه ای رنگش رو مرتب کرد.
هودی قهوه ای تا خورده اش رو باز کرد و از دیدن پاره شدن گوشه ای ازش،اخم کوتاهی کرد.
بدون توجه به حالت چهره چانیول که اون پارگیو دیده بود،هودی قدیمیش رو تنش کرد و از خنکیی که از دیواره های نازک هودیش وارد بدنش شد لرز آرومی رفت.
دستی به سر و روش کشید و کمی بعد از اینکه روپوش سفید رنگش رو برد و داخل جاش گذاشت به طرف چانیول که با اون پیژامه و پیراهنش زیادی احمق بنظر می‌رسید چرخید و تکخند آرومی زد و چته چانیول رو به تار موهای قهوه ای رنگش گرفت.
+:بیا برگردیم...
خواب‌آلود زمزمه کرد و تکون دادن سر چانیول رو تماشا کرد.
  به چانیول راه خروج رو نشون داد و خودش هم با قدم های آهسته و سستی که نشون از خستگیش میداد، از محیط داروخونه خارج شد...سر پایین گرفته شده اش رو بالا گرفت و به در شیشه ای داروخونه خیره شد...چراغ های خاموش داروخونه حس ترسناکی رو بهش القا میکرد،هرچند بی توجه بهش،در اون مکان رو قفل کرد و بعد از اینکه از همه چی مطمئن شد به طرف پیاده رو حرکت کرد.
تقریبا یک سوم راه رو پیاده اومده بودند هرچند داخل راه،جز زمزمه های آروم بکهیون که با خودش آهنگ میخوند،چیز دیگه ای شنیده نمیشد.
لب هاش به آرومی تکون میخورد و بک هیون با ذهن م
به جلو خیره شده بود و حرکت میکرد. همینکه امروزش آروم و بدون چیز عجیبی گذشته بود براش کافی بود!
هرچند فاکتور گرفتن اینکه با یه گرگ لعنتی تصادف کرده و از قضا اون گرگ می‌تونه تبدیل به یه آدم کوفتی بشه و اون آدم کوفتیم  ادعای خیلی زیاد داره، خیلی سخت بود!
نفس عمیقی کشید و بعد از اینکه بیت آخر آهنگی که به تازگی یادش گرفته بود رو خوند،خنده آرومی کرد.
نکنه رد داده بود؟یا از زمین خارج شده بود؟حالا که بدن داغ کردش داشت کم کم سرما رو احساس میکرد پسرک بیچاره فکر میکرد کدوم گرگ فاکی تبدیل به آدم میشد؟حتما این چند روز زیادی به خودش سخت گرفته بود که توهماش واقعی شده بودن!نکنه وارد یه وبتون نوجوونونه شده بود؟
هرچند چانیول به این فکر میکرد که با یه آدم روانی برخورد کرده!چون کدوم آدم فاکی بیست و چهار ساعته عین بز میخندید؟
ولی حالا که به عمق ماجرا دقت میکرد اون تا حالا صدای خنده ی یه بز احمق رو نشنیده بود و همیشه قبل از اینکه صدای خنده اش رو بشنوه شکارش می‌کنه!
موضوی عجیب تر این بود که مگه یه بز احمق می‌تونه بخنده؟
و از اون بدتر،اونا که تو قبیلشون اجازه شکار بز همدیگرو نداشتن!!!
چهره متفکرش با اون پیراهن و پیژامه آبی رنگ واقعا دیدنی شده بود!
_:ولی اون یه گرگه!
با داد بلندی که چانیول کشید،بکهیون تقریبا به هوا پرید!
+:و توام یه احمقی!!!
بکهیون با داد جواب چانیول رو داد و  چشم هاش رو چرخوند و دیوونه آرومی گفت.
دوتاشون چشم غره کشیده ای بهم دادند و با چهره اخمو به جلو چرخیدند!
_:نکنه می‌تونه مغزمو بخونه؟
زیر لب با خودش زمزمه کرد و هیس آرومی کشید.
_: بزمجه!
+:شنیدم!
_:فکر کردی برام مهمه؟
با لحن خودشیفته ای  پرسید و چشم هاش رو به سمت اون امگای مشخصا فقیر چرخوند.
بکهیون نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از چانیول گرفت.
+:کیه که به من اهمیت بده؟
با لحنی که بزور به گوش خودش رسید بیان کرد هرچند باید به خودش یادآوری میکرد که چانیول یه گرگ خیلی خفنه!
چانیول بلافاصله با شنیدن حرف پسر کوچیکتر،اخم ریزی کرد و سعی کرد فکرش رو به هرچیزی مشغول نکنه!
~~~~
»:آقای بیون!
با شنیدن صدای زمخت و خش دار صاحب خونش سرش رو پایین گرفت و دستش رو که روی دستگیره در بود ،متوقف کرد.
»:میدونستم یه پسر روستاییِ بی فرهنگی ولی نمیدونستم ادب هم نداری!
با لحن بی حوصله و بی اعصابی پسرک رو متوجه جواب ندادش کرد و به طرف بکهیون پا تند کرد.
بکهیون،سرش رو آهسته بلند کرد و بعد از چشم تو چشم شدن با آقای کانگ،نفس کوتاهی کشید.
+:چیزی شده آقای کانگ؟
»:توی لعنتی!می‌دونی چند وقته اجاره رو ندادی!؟
بکهیون،برعکس همیشه،که تقریبا هر سری یه جور جواب  داخل چنتش حاضر داشت و آقای کانگ رو میپیچوند،به طرز عجیبی امروز آروم بنظر می اومد...پسرک بیچاره،زیادی احساس سرخوردگی میکرد!تقریبا هیچ کاری داخل زندگیش انجام نداده بود!
به قول مادرش،زندگی باید با خانواده همراه میشد،حالا نه تنها هیچ خانواده ای نداشت،بلکه هیچ دوستی هم نداشت! علاوه بر اون شغلش درآمد کمی داشت و تقریبا کل تلاش های نوجوونیش رو به چوخ داده بود!
و بدتر از اینها،هشدار و دعوا ی هر روزه ی صاحب خونش بخاطر اجاره باهاش بود...ولی اون هیچوقت بهش ناسزا نمی‌گفت...به هرحال همه یک سری مشکلات داشتند!
با داد دوباره ای که اون مرد کشید به خودش اومد و تاظیم کوتاهی کرد ...
+:لطفاً یکم بهم وقت بدید...حتما بهتون میدم...فقط یه کوچولو وقت بدین...
با لحن آرومی و بیچاره ای بیان کرد و سعی کرد سرخ شدن کانگ رو نادیده بگیره!
»:توی لعنتی!!!!
سیلی محکمیِ که از صاحب خونش خورد تقریبا روی صورتش حس نشد،چون از خستگی زیاد،هیچی احساس نمی‌کرد!
تنها امیدی که برای خونه رفتن داشت،خواب بود که حالا به لطف آقای کانگ پریده بود!
تنها سوالی که براش پیش اومد این بود که اون آدم درازی که همراهش بود چرا هیچ واکنشی نشون نداد؟
پسرک بیچاره واقعا انگار به همه مدیون بود...
لبخند تلخی زد و سعی کرد جوشش اشک توش چشم هاش رو کنترل کنه!
بیخیال پسر!تو هیچوقت گریه نمیکنی!
به خودش گوشزد کرد و کمرش رو به بالا هدایت کرد.
حالا که از کانگ سیلی خورده بود،باهاش خدافظی هم نمی‌کرد!پیر مرد خرفت!با لجبازی تو ذهنش نقشه کشید و با نیشخند مغزش مواجه شد!
در رو با فشار محکمی باز کرد و بعداز اینکه از وارد شدن خودش و چانیول و فریاد اون مرد مطمئن شد،در رو محکم بست.
از پشت در به جیغ جیغ های کانگ فاک بلند گفت و به طرف چراغ حمله کرد.
+:نمی‌فهمم چرا باید پریز برق انقد دور باشه!
غرغر کنان با صدای خش داری گفت و با صدای تق بلندی،برق رو روشن کرد.
+:دراز میخوای جلوی در بمونی؟
پارت هشتم ناجی آپ شد~
نظر و ووت و کامنت فراموش نشه😍💕
ممنونم
#Savior
#chanbaek
#fic
#alpha
#omega
#omegaverse
#چانبک
#فیک
#اکسو

🪐🔮𝚂𝚊𝚟𝚒𝚘𝚛🔮🪐ناجـیWhere stories live. Discover now