✨🕊️Savior🕊️✨ part:33

419 146 39
                                    

پلک های گرم شده اش رو به آرومی باز کرد و با حس خفگی واضحی که داخل قفسه سینه اش احساس میکرد،شروع به سرفه کردن کرد.
هرچند قبل از اینکه به طور کامل متوجه مکانی که در اون قرار داشت بشه،صدای آشنا و سرد کسی رو شنید و اون رو به تعجب کردم وا داشت.
اون تو خونه ی آقای اوه چیکار میکرد؟

:حالت خوبه بیون ؟

+:من خوبم..ساعت چنده؟

بکهیون با ناگهانی بلند شدن و بی توجهی به گلوی خشک شده اش زمزمه کرد و از حس چهره متعجب و البته نگران سهون،فقط سرش رو به نشونه خوب بودن تکون داد.

:ساعت نُه صبحه ..

سهون به آرومی گفت و از دیدن چشم های درشت و گشاد شده ی پسر کوچکتر که تا حالا اون هارو ندیده بود،کمی شوکه شد،هرچند به روی خودش نیاورد و به رفتار های عجیب اون بچه که همین الانش هم به دنبال لباسش بود خیره موند.

+:یعنی داری میگی من شب رو اینجا موندم ؟

بکهیون برای لحظه ای ایستاد و خیره به چهره متعجب سهون گفت و با کشیدن آه بلندی،بد بودن اوضاع رو برای پسر قد بلند داخل اتاق شرح داد.

: درسته...مگه مشکلی پیش اومده؟

سهون با کنجکاوی اضافه کرد و با حس سری که توسط بکهیون تکون داده شد و اون بچه بی قرار رو درست مثل پاپی های زیر بارون خیس شده نشون داد،سعی کرد لبخند احمقانه اش رو که کم کم درحال تشکیل شدن بود جمع کنه...

+:من باید برم !!
ممنون که گذاشتی دیشب اینجا بمونم.

بکهیون با اینکه نمیدونست دیشب دقیقا چه بلایی سرش اومده بود گفت و با دیدن لباسش که داخل گوشه ای از تخت آویزون شده بود،سریعا به اون سمت یورش برد و سعی کرد به اینکه الان چانیول چه فکری راجبش می‌کنه فکر نکنه....

:اما تو حالت هنوز خوب نشده !
ممکنه باز هم تب داشته باشی !!!

پسر قد بلند تر پشت سر بکهیون راه افتاد و با خارج شدن بکهیون از اتاقش نفس عمیقی کشید.
حقیقتا از اینکه دیشب اون بچه غش کرد،جوری سلول ها و احساس نگرانی داخل وجودش ریخته شد که سهون برای لحظه ای به هویت خودش شک کرد !
اینکه برای فردی که هنوز هم غریبه بنظر می‌رسید نگران شده بود و حتی کل شب رو به هوای اینکه ممکنه اون پسر بیهوش بیاد و بازهم مشکلی براش پیش بیاد بیدار مونده بود،واقعا سهون رو متعجب میکرد.
البته با وجود ذات پاکی که داخل این دو روز در بکهیون دیده بود،کمی احساس آرامش میکرد و بخاطر اینکه شاید بخاطر مهربونی ذاتی اون بچه همچین بلایی سرش اومده خودش رو آروم میکرد.
این شخصیت داستانمون اونقدر توسط خانواده اش پس زده شده بود که برای هر کدوم از کار های خودش هم دلیل میخواست و واقعا طرد شده بنظر میومد...
و البته سهون حتی قبل از اینکه بتونه با پسر کوچکتر خداحافظی بکنه،صدای در ورودی خونه رو شنید و فقط آه درمونده ای کشید.

🪐🔮𝚂𝚊𝚟𝚒𝚘𝚛🔮🪐ناجـیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora