به سمت در ورودی بیمارستان رفتم
قطره های ریز بارون آروم آروم به صورتم برخورد میکرد .برای چند دقیقه ایستادم و چشمام بستم ، همیشه بوی بارون رو دوست داشتم .
ریه هامو از هوای تازه و خنک پر کردم
وارد بیمارستان شدم و سمت کمدم رفتم وسایلم رو توش جا دادم و روپوش سفید رنگم و تن کردم .
هرچند وقت یک بار مدیر بیمارستان از پزشک های جوان و برتر قدر دانی میکرد و امروز دقیقآ این مراسم برگزار میشد
فکر کنم باز هم من انتخاب میشم ، کاش جینی هیونگ پیشم بود .
افکارم رو پس زدم و وارد بخش شدم ، سلام مختصری به همکار هام میدادم ، صدای پرستار هایی که برنکاردیو به سرعت هدایت کردن از پشت سرم میومد
به سمتش قدم برداشتم خودکشی کرده بود ، دختری که رگ های جفت دستاش رو زده بود
صدای دکتر لی به گوشم خورد_تهیونگ آماده شو برای عمل
+چشم سونبه
داخل بیمارستان دکتر ها و پرستار عجیب ترین حس ها رو پیدا میکنن
فکر کن در طول روز باید آدمی رو ملاقات که که با وجود سرطان با تموم وجود سعی میکنه زنده بمونه
وهم زمان آدمی رو میبینی که به راحتی دست از زندگیش کشیده و خودکشی کرده
عصر شده بود و من تو یک روز هم یک جراحی انجام داده بودم و هم توی مراسم شرکت کردم
شاید لقب پزشک برتر از بین دکتر های جوون و تازه کار برای هرکسی باعث افتخار باشه ولی برای من زیادی خسته کنندس
وظیفه من کمک به دیگران و حفاظت از مردمه و کاریه که هر پزشکی باید اونو به درستی انجام بده .
الان فقط به یک دوش آب گرم و لباس خواب های پشمالوم و تخت نرمم احتیاج دارم اما متآسفانه تا شب شیفتم و خستگیداره بند بند وجودمو میخوره
توی زمان استراحتی که پیدا کردم در حال بو کردن لیوان هات چاکلت فوری که به نظر خوشمزه میومد بودم ، صدای دکتر لی به گوشم خورد
_هی تهیونگپاشو که باید با آمبولانس بفرستمت به مزرعه .
+چیشده آقای لی
_سقف یه گاوداری ریزش کرده یک نفر زیرش مونده شاید مصدوم رو به بیمارستان نتونن برسونن پزشک آمبولانس هم از پسش بر نمیاد سریع حاضر شو
+اما هیونگ
_بهانه نشنوم پاشو
+چشم
لیوان هات چاکلتم که حتی یه جرعه هم ازش نخورده بودم رو روی میز رها کردم
به سمت خروجی رفتم اطرافمو نگاه کردم پسری سمتم اومد
_ دکتر کیم تهیونگ
+بله
_لطفا سوار شو
قیافش شبیه پزشکای آمبولانس نبود ،زخم های روی صورتش و هیکلش بیشتر شبیه یه خلافکار بود ، این اصلا عادی نبود ،همه به من میگفتن آنرمال ،
فقط به خاطر موهای آبیماحساسم میگفت قرار نیست کارها خوب پیش بره
سعی کردم از استرس درونیم کم کنم و افکار منفی رو کنار بذارم
چند تا نفس عمیق کشیدم و عینکمو روی صورتم تنظییم کردم ،
کنجکاویم بهم اجازه سکوت نداد
+چند ساله کار میکنی ؟!
تنها چیزی کهگیرم اومد سکوت بود
سوال دیگه ای به ذهنم اومد
+از کدوم دانشگاه فارق التحصیل شدی ؟!
با قیافه بی حس و تاریکی بهم زل زده بود
_همیشه انقدر حرف میزنی دکتر ؟!
سکوت کردم از حرفش خوشم نیومد
۲۰ دقیقه ای بود که راه افتاده بودیم و باسرعتی که آمبولانس داشت فکر میکنم از شهر دور شده باشیم
آمبولانس ایستادصدای زمخت همون پسر اومد
_پیاده شید دکتر همینجاست
اطرافمو نگاه کردم اما چیزی کهاز همه برام عجیب تر بود این بود کهسقف گاوداری کاملا سالم بود و همینطور اصطبل
به سمت خود ویلا راهنماییم کردن
به طبقه دوم رسیدیم درو برام باز کردن ، یکی از کسایی که یونیفرم پزشکای آمبولانس تنش بود منو داخل هل داد و درو بست
به تخت نگاه کردم پسری با موهای نقره ای روی تخت خونی دراز کشیده بود ، اون تیر خورده بود .
پس همه اینا یه دروغ بود
_اگهدید زدنت تموم شد بیا و به کارت برس
صدای پسری بود که سرتا پا مشکی پوشیده بود و موهای بهم ریخته شو بسته بود .
از بدو وردودم به قدری توی شک بودم که متوجه حضور فرد دیگه ای نشده بودم
چشماش سرخ و بود و عصبانیت رو از تمامی حالات بدنش میفهمیدی
+اینجا چه خبره
_واقعا نمیبینی ؟! تیر خورده
+باید دقیق به من بگی چه اتفاقی افتاده ، من به پلیس گزارش میدم
گوشی رو از جیبم کشیدم بیرون و صفحه اش رو باز کردم
گوشی از بین انگشتام توسط یه دست تتو شده ای بیرون کشیده شد
_بیبین مو آبی اگه اینی که اینجاس اتفاقی براش بیوفته با یه گوله خلاصت میکنم و بعدشم زیر همون درخت وسط حیاط چالت میکنم ، به نفعته که شروع کنی
و بعد اسلحه رو از پشت کمرش در آورد و تو دستش جا داد
YOU ARE READING
don't hurt me 1 ( Completed)
Fanfictionاتمام رسیده 💫 اون پسر چشمای شفافی داشت چشمایی که توش آرامش و مهربونی موج می زد ، شیطون اما صادق بود ، زیبایی بیش از حدش اونو شبیه به الهه های باستانی میکرد ____________________________________ یونگی با چشمای تاریکش به چشماش خیره شد با همون حالت لبخ...