تو اولین فرصت لومون میده و تنها کسی که باید دنبال بهانه برای پلیس ،به خاطر تیر خوردن تو ، و خریدن مدیر بیمارستان با پول ، و گروگان گیری باشه منم
شوگا چند قدم به کوک نزدیک شد
_هیچ اهمیت فاکی ای نمیدم که چیکار داشت میکرد
میدونی چیه کوک الان تنها چیزی که برام مهمه اینه که زنده و سالممسمتم اومد
پاشو بچه ، داری میلرزی
**********
از حرفاشون چیزیو نمیفهمیدم ، در واقع مغزم خالی بود ، درکش زیادی برام سخت بود کهکسی تفنگشو سمتم نشونه بگیره .
مگهمن کی بودم ؟! نه یه پلیس بودم نه یه خلافکار من فقط یه دکتر بد شانسم.
بارون شدید تر شده بود و لباسام کاملا خیس بود و به بدنم چسبیده بود ، لرزش دستام و بدنم بیشتر شده بود ، جوری کهحتی حس میکردم اعضای داخلی بدنمم دارن میلرزن .
×نشنیدی بچه ؟! دوست ندارم حرفمو چندبار تکرار کنم ،و تو کوک خواهشان انقدر عصبی نباش ، داره سکته میکنه ، مگه ما قاتلیم که آدمای بی گناهو بکشیم ؟!
_تو داری به من میگی عصبی نباش یه نگاه به خودت بنداز ! کی عصبی تره ؟! من یا تو
ببرش ، نمی خوام جلو چشمم باشهوبعد پسر مشکی پوش از اونجا دور شد
دستی زیر بغلم حلقه شد
نامجون بود
_چه قدر خیسی بچه+میشه انقدر بچه صدام نکنین ، فکر کنم واسه بچه بودن زیادی بزرگم
اون پسر چشم گربه ای نفسشو صدادار فوت کرد
شروع کرد به صحبت کردن_خب فکر کنم فهمیدی رو مخ اون رفتن عاقبت خوبی نداره ، من یونگی ام
+پس شوگاا ...
_لقبم ، رقیبام به این اسم منو میشناسن ، نابغه ای ام که داره کمکت میکنه راه بری نامجونه ، نقش مهمی تو زندگیمون داره
+تو جراحیت کمکم کرد
_هومم ، خوبه ، و خب اونیم که اگه دو دیقه دیر تر میرسیدم الان جونت و گرفته بود جانگکوکه ، یه جورایی میشه گفت رئیسمونه ، ولی درواقع ما یه خانواده ایم
+کی میتونم برگردم خونه
نامجون در حالی که سعی میکرد نگرانی پسرک رو نادیده بگیره سعی کرد با لحن خوبی با تهیونگ برخورد کنه
_ یه مدت پیش ما میمونی بعد که کوک فهمید خطری نداری میزاره بریو شوگا در حالی که مشخص بود شونه اش درد میکنه به سمت در پا تند کرد و در حالی که دور میشد صداش رو بلند کرد
_فعلا لباساتو عوض کن و یه چیز گرم بخور ، حوصله مریض داری نداریم
و من حتی متوجه نشدم
کی وارد ویلا شدیم
خونه کاملا دکور خلوتی داشت جز یه دست مبل چرم مشکی و چند تا میز چیز دیگه ای به چشم نمیخورد
نامجون با یه دست لباس اومد پایین
بافت یقه اسکی بنفش رنگ و شلوار مشکی+ممنون نامجون ، یه سوال الان چی میشه ؟!
_تو با ما میای عمارت اصلی ، چند روز میمونی و بعدمیری
روحیم ضعیف شده بود و این اتفاقا برای من زیاد بود ،خیلی میترسیدم ، آره از مردن میترسیدم ، از این که هنوز خیلی جونم ، خیلی کارارو انجام ندادم. جین هیونگم کسی و نداره ، و کاملا ناخودآگاه بغض به گلوم چنگ زد
کنترل صدام دست خودم نبود،هقی زدم و با صدای گرفته ای گفتم
+آخرش منو میکشین درسته ؟!
شو گا در حالی که سعی میکرد با لحن سرزنشگری صحبت نکنه چشماشو روی هم فشورد
_معلومه که نه ، حوصله لوس بازی ندارم ، اگه دست من بود نگهت نمیداشتم ولی کوک خیلی محافظه کارهچند تا از افراد مشکی پوش داخل ویلا با یه سری وسیله رفتن بیرون
کوک از پله ها آروم اومد پایین
نگاه تیزی بهم انداخت و رو کرد به یونگی_بیارینش و حواستون و جمع میکنین حوصله دوباره رفتن دنبالش رو ندارم و یونگی اگه باز فرار کنه بدون این که نظرتو بخوام مطمئن باش زندش نمیزارم
*********************
از دید کوک
پسره رو با خودشون به سمت ماشین آوردنچشماشو با پارچه مشکی بستم و خیلی نا خود آگاه دستام موهای ابریشمی و آبیشو لمس کرد ، چه طور ممکنه موی یک نفر انقدر نرم باشه ، به سمت صندلی عقب بردمش و نشوندمش
این پسر بوی دردسر میداد ، به قیافش نمیومد اما زرنگ تر از چیزی بود که فکرشو میکردم و این اصلا خوب نبود ،
موهای نرم و آبیش ،چشمای شفاف و پوست لطیفش و قیافه بی نقصش از اون یه الهه زیبایی ساخته بود ولی این الهه زیادی چموش بود ، همینم شرایط و برای خودش سخت میکردبین راه به جیمین پیام دادم که هرچیزی که میتونه از پسر ۲۶ ساله ای به اسم کیم تهیونگ در بیاره
بعد از رسیدن به ویلا برگشتم عقب و چشماشو باز کردم
به خاطر برخورد نور به چشماش ، محکم چشماشو روی هم فشار داد+پیاده
_نمیتونی مودب باشی؟!
+همین که زنده ای کافیه
.....................................
خب اینم قسمت ۴
دوستان این فیک کامل شده و قسمت قسمت گذاشته میشه
YOU ARE READING
don't hurt me 1 ( Completed)
Fanfictionاتمام رسیده 💫 اون پسر چشمای شفافی داشت چشمایی که توش آرامش و مهربونی موج می زد ، شیطون اما صادق بود ، زیبایی بیش از حدش اونو شبیه به الهه های باستانی میکرد ____________________________________ یونگی با چشمای تاریکش به چشماش خیره شد با همون حالت لبخ...