به خاطر تآخیر ۳ تا پارت این هفته یکجا آپ میشه
از دید نامجون
دو روز بود که با گوشی تهیونگ با جین حرف میزدم ، یه جورایی میشه گفت پسر ساده ای بود ، اخلاقای خاصی داشت و زیادی نگران تهیونگ بود
روبه روی خونشون ایستادم وقتی داشتم به سمت خونشون حرکت میکردم یه پیام با محتوای
* سلام هیونگ ، یه اتفاقی افتاده سوال نپرس ، الان یکی میاد دنبالت و میارتت پیش من ، بعد ماجرارو برات تعریف میکنم *
براش فرستادم و جواب جین
*تهیونگ چیکار کردی ،من بهت اعتماد دارم چون تاحالا کار اشتباهی نکردی
و امیدوارم تو دردسر نیوفتاده باشی *جلوی خونه ویلایی و تقریبا قدیمی ایستادم و زنگ در رو فشردم
چند ثانیه بعد پسر قد بلند با شونه های پهن در حالی که لباسای به هم ریخته تنشو مرتب نکرده بود با عجله جلوی در ظاهر شدنا خودآگاه لبخندی زدم
_سلام من نامجون هستم ، تهیونگ منتظرتونن
_سلام ، بفرمایید داخل تا من یونتان و برمیدارم و میام
و جین در حالی که نمیتونست تو چشمای اون پسر خیره بشه با سر پایین ادامه داد
_امیدوارم از سگ ها بدتون نیاد و این که اون تنها موندن و دوست نداره
خیلی آروم حرفشو تایید کردم و وارد حیاط پر از آرامششون شدم
چه قدر زندگیشون با ما متفاوت بود ، حتی از خونشون هم میشد انرژی مثبتی گرفت ، همه چی روشن بود
بعد از چند ثانیه جین درحالی که سگ کوچولو مشکی قهوه ای بغلش بود از پله ها پایین اومد
_ببخشید اگه معطل شدی
نامجون با آرامش خیلی زیادی که از اون حیاط سر سبز گرفتهبود با لحن خیلی آرومی گفت
_مشکلی نیست داشتم فضای اینجارو نگاه میکردم ، خیلی آرامش داره
و چند ثانیه بعد هردو سوار ماشین مشکی رنگ نامجون شدن و حرکت کردن
چندثانیه بعد نامجون پیامی برای افردشون فرستاد تا وسایل جین و تهیونگ و جمع کنن و بیارناز دید شوگا
به صورت خیس از اشک تهیونگ نگاهی انداختم
راستش آدم بیخیالی بودم اما دلم برای این پسر میسوخت ،کوک زیادی بهش سخت میگرفت و اصلان هواسش نبود کهاون شبیه ما نیست.مطمئنم دلیل دیگه ای هم برای این رفتاراش داره
در همین حین که شوگا مشغول فکر کردن به این
موضوع بود صدای پسر موآبی توجه اونو جلب کرد_هیونگ ،خواهش میکنم بذارید من برم ، من میترسم ، میدونی چه حسی داره که هرلحظه ممکنه جانگکوک بیاد و یه بلایی سرم بیاره ،نگاهشو دیدی ، پر از خشمه روزی صد بار از خودم پرسیدم مگه من چیکار کردم
BINABASA MO ANG
don't hurt me 1 ( Completed)
Fanfictionاتمام رسیده 💫 اون پسر چشمای شفافی داشت چشمایی که توش آرامش و مهربونی موج می زد ، شیطون اما صادق بود ، زیبایی بیش از حدش اونو شبیه به الهه های باستانی میکرد ____________________________________ یونگی با چشمای تاریکش به چشماش خیره شد با همون حالت لبخ...