از دید تهیونگ
سه روز بود که توی این عمارت بودم ، در واقع زندانی بودم و از کل این عمارت فقط این اتاق و دیده بودم ، درواقع در قفل بود و جایی رو نمیتونستم ببینم ، فقط برای خورد و خوراکم و نظافت میومدن .
تنها کاری که تو این سه روز تونسته بودم انجام بدم ، خوابیدن و دوش گرفتن بود
صبح روز دوم متوجه شدم توی کمد کوچیک چوبی و قهوه ای رنگ ، اتاق پر از کتابه و به نظر کمی قدیمی میومدن ، و نمیدونم اگهاون کتابا نبودن تا الان دیونه میشدم یا نه .
کتابی کهمشغول خوندنش بودم jonathan livingston seagull بود
کتاب کم حجم و تقریبا پوسیده ای که معلوم بود زمان زیادی و توی اون کمد میگذرونه، عکس خاصی روی جلدش نبود ، و فقط طرح سایه یک مرغ دریایی روش چاپ شده بود
جاناتان شخصیت اصلی داستان شبیه من نبود ،اون آزاد بود ،و من دقیقان مفهوم مخالف اون کلمه بودم
با خودمفکر کردم(شاید من نقش اصلی زندگی کهتوش زندانی شدم نیستم )
امیدوارم زود تر از این قفس خلاص شم دلم برای جین برای مامان بابا وخونمون ، شغلم و هرچیزی که تو این چند سال به دست آورده بودم تنگ شده بودبعد از تموم کردن کتاب جلوی آیینه رفتم
کمی به خودم خیره شدم ، کاری که خیلی وقته انجام ندادم ، موهای آبی رنگم کمرنگ شده بود و به طوسی میزد و رنگ چشمام رو بیشتر از قبل نشون میداد
به طرف پنجره رفتم بازش کردم و لبه اش نشستم
و بوی بارون و با تمام وجود به ریه هام فرستادممنظره زیبایی بود اما نه برای من
برای بار هزارم فکر کردم که شاید بشه از روی شیرونی روی طبقه پایین بپرم و بعد به کمک نرده های پنجره طبقه پایین به بیرون فرار کنم
اما من میترسم ، از آسیب دیدن و تا وقتی که مجبور نباشم خودم و تو خطر نمیندازم
به سمت تنها میز اتاق حرکت کردم ، از فلاسک روی میز که خانوم چویی صبح برام آورده بود کمی شیر قهوه ریختم و دوباره به سمت پنجره رفتم
بعد مدت کوتاهی فکر کردن ،
صدای در رشته افکارم و پاره کرد
نامجون بود .
تنها آشنای این چند روز من ، کسی که بعضی مواقع منو از تنهایی نجات میداد ، آدم منطقی که به شدت با حرفاش منو آروم میکرد
حالت هاش نشون میداد اتفاق خوبی در راه نیستدستگیره ای که بین مشتش فشرده میشد ،
موهای پریشون
با عجله وارد اتاق شدن
و طفره رفتن از ارتباط چشمی
همه دلایلی بود که میشد گفت نامجون از چیزی نگرانه
_تهیونگ یه اتفاقی افتاده ، الان باید با من بیایتهیونگ بعد از کمی فکر کردن پرسید
_اتفاقی افتاده هیونگ ، داری نگرانم میکنی
YOU ARE READING
don't hurt me 1 ( Completed)
Fanfictionاتمام رسیده 💫 اون پسر چشمای شفافی داشت چشمایی که توش آرامش و مهربونی موج می زد ، شیطون اما صادق بود ، زیبایی بیش از حدش اونو شبیه به الهه های باستانی میکرد ____________________________________ یونگی با چشمای تاریکش به چشماش خیره شد با همون حالت لبخ...