از دید تهیونگ
دقیق نمیفهمیدم که مهمون داشتن جانگکوگ به من چه ربطی داشت
جانگکوک چند قدم به من نزدیک شد
سرشو تو گردنم فرو برد
_تا چند دقیقه دیگه جانگ هوسوک از اون در میاد تو
باید وانمود کنی که ما عاشق هم دیگه شدیم،
۳ ماه پیش ما همدیگه رو توی بیمارستان دیدیم و آشنا شدیم ، و الان تصمیم گرفتیم باهم زندگی کنیمهوسوک هیونگ داشت میومد منو از این جهنم ببره بیرون
با پوزخندی که کنج لبم جا گرفته بود کمی از جانگکوک فاصله گرفتم_و دقیقا چرا فکر کردی من بهش دروغ میگم ، این تنها راه خلاص شدنمه
جانگکوک درحالی که فاصله بینشون و دوباره پر کرد دستش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد
_چون سوکجینی الان تو اتاقش بیهوشه و نامجون بالای سرش ایستاده و منتظره که تو دست از پا خطا کنی
و بعد حالت فکر کردن گرفت و ادامه داد_بقیش رو خودت بهتر میدونی بیبی تایگر ، و میدنی که کاملأ جدیم ، کوچیک ترین اشتباهت ممکنه باعث مرگ برادر بیگناهت شه
و پوزخند اعصاب خورد کنی روی لبش جا گرفت
از دید نامجون
بعد از گرفتن آمپول حاوی داروی بیهوشی مستقیم به سمت اتاق جین رفتم ،
نقاب سردم و به چهرم زدم و وارد اتاق شدم ،جین با ورود ناگهانی من غافلگیر شد و ایستاد ، قدمامو با سرعت سمتش برداشتم ،
درحالی که سعی میکرد بفهمه چه اتفاقی داره میوفته سوزنو تو گردنش فرو کردم
با دستاش به دستم چنگ زد و آخ ریزی از بین لب های درشت و قرمزش خارج شد
درحالی که تو بقلم درحال بیهوش شدن بود با چشمای نیمه بازش گفت (این دیگه چیی بود )
از دید یونگی
با پیچیدن چند ماشین به داخل کوچه نیشخندی زدم
_ خوش اومدی جانگ هوسوک
درحالی که به نزدیک شدن ماشین ها نگاه میکردم دستور دادم دروازه فلزی و باز کنن
هوسوک با اون موهای مشکی و پوست برنزش حتی از قبل هم جذاب تر شده بود
شوگا با لحن نه چندان دوستانه ای پرسید
_ چه چیزی شمارو اینجا کشونده مأمور جانگ
هوسوک با لحن بی تفاوتی شروع به صحبت کرد
_بنا به گزارشی که دارم جئون جانگکوک ، کیم تهیونگ رو به زور اینجا نگه داشتن
وبعد حکم ورود به منزل رو به نگهبان ها نشون داد
به سمت ورودی ساختمان حرکت کرد
از دید جانگکوک
لرزش بدن تهیونگ رو زیر دستام حس میکردم
BINABASA MO ANG
don't hurt me 1 ( Completed)
Fanfictionاتمام رسیده 💫 اون پسر چشمای شفافی داشت چشمایی که توش آرامش و مهربونی موج می زد ، شیطون اما صادق بود ، زیبایی بیش از حدش اونو شبیه به الهه های باستانی میکرد ____________________________________ یونگی با چشمای تاریکش به چشماش خیره شد با همون حالت لبخ...