صدا ها بلند و بلند تر میشد ، صدا ها از اتاق نامجون بود ، جیمین گاهی اوقات برای فهمیدن مسائل زیادی کنجکاو میشد
___________
از دید جیمین
بلند شدم و در اتاقم رو باز کردم
به جز من و نامجون کسی تو این طبقه نبود
نگرانش بودم ، نباید اون رو تنها میذاشتم هر چند میدونم رفتار های الانش دست خودش نیست و ممکنه بهم آسیب بزنه ، اما من جیمینم دوستش
، اون نمیتونه به من صدمه بزنهپشت در اتاق نامجون ایستادم در رو باز کردم و وارد شدم
نامجون وسط اتاق ایستاده بود سرش رو پایین انداخته بود
دست های خونیش رو مشت کرده بود
نا خود آگاه قدمی به عقب برداشتم ، برگشت سمتم و با چشم های به رنگ خونش بهم خیره شد_ببین اینجا چی داریم ، یه موش کثیف و فضول
جیمین با بهت نامجون و نگاه میکرد ، اون تا به حال نامجون رو اینشکلی ندیده بود
_کی بهت اجازه داد وارد اتاق من بشی موش کوچولو
جیمین لب های خشک شده اش رو با زبون تر کرد
_نامجونا بیا باهم حر......
پسر بزرگ ، گره دست هاش رو باز کرد و انگشت اشاره اش رو به سمت جیمین گرفت
_من نامجون نیستم ، باید بگی آر اِم ، اون اسم احمقانه باعث میشه احساس ضعف کنم
به سمت جیمین هجوم برد جیمین سعی کرد فرار کنه
دستش به دستگیره در رسیدنامجون به جیمین رسید ، پنجه هاش رو بین موهای صورتی و نرم پسر کوچیک فرو برد و محکم کشید ، جیمین داد بلندی زد و نقش زمین شد
جیمین سعی کرد دوباره به سمت در بره
از پشت بین بازوهای بزرگ نامجون چفت شدپسر بزرگتر با دست های بزرگ و خونیش جلوی دهن جیمین رو گرفت
پسر مو صورتی چنگی به دستگیره در زد
اما نامجون اون رو داخل اتاق کشید و در رو با پاش بستاشک های کریستالی از چشم های پسر کوچیک پایین میریخت
حالش بهم میخورد ، بوی خون توی دماغش میپیچید
با دست های کوچیکش به دست های نامجون چنگی زد ،
تقلا میکرد از دست این غریبه که به ظاهر دوست چندیدن ساله اش بود فرار کنهنامجون اون رو برگردوند و به دیوار کنارش بدن ظریف جیمین رو پین کرد
تا دست هاش رو از روی دهن جیمین برداشت
پسر کوچیک سعی کرد داد بزنه اما همون لحظه سیلی خیلی محکمی به صورتش برخورد کرد
صورت جیمین کج شددست های بزرگ نامجون دور گردنش حلقه شد
جیمین سعی میکرد داد بزنه و کمک بخواد اما فقط صداهای کم و نا واضحی از حنجره اش خارج میشد
YOU ARE READING
don't hurt me 1 ( Completed)
Fanfictionاتمام رسیده 💫 اون پسر چشمای شفافی داشت چشمایی که توش آرامش و مهربونی موج می زد ، شیطون اما صادق بود ، زیبایی بیش از حدش اونو شبیه به الهه های باستانی میکرد ____________________________________ یونگی با چشمای تاریکش به چشماش خیره شد با همون حالت لبخ...