کوک
امروز باید به جیمین تلفن میزدم و اطلاعات و ازش میگرفتم اگه خطری نداشت امروز میرفت
سه روز که به ویلا برگشتیم ، نامجون و اون دکتر موآبی خیلی به هم نزدیک شدن .نامجون میگفت ،اون خیلی بچه و بی گناهه .
به لطف حس پدری نامجون که به اون پسر داشت یه چیزایی ازش دستگیرم شد .
به هیچ عنوان حتی احتمالشم نمیدادم که پدر و مادر نداشته باشه.
به عنوان کسی که پدر و مادرشو جلوی چشماش از دست داده زیادی آروم بود و البته ناگفته نماند ، اندکی لوس و کمی هم مغرور ....***********
فلش بک شب اول ورود تهیونگ به ویلاسکوت کرده بود و با اون چشمای شیشه ای و شفافش با تخسی بهم زل زده بود .
واضح بود که ازم میترسه اما هنوز تخس و مغرورهروی تنها تخت دونفره اتاق که بغل پنجره بود دراز کشیدم ، اتاق زیر شیرونی جای بدی نیست مخصوصآ وقتی که کاملان بهش رسیدگی شده باشه .
این اتاق برای من همیشه حکم آرام بخش و داره ، الان این پسر مهمونشه .سکوت طولانی مدت پسر پزشک باعث شد که کوک به حرف بیاد
_نمیخوای بخوابی
+نکنه روی اون تخت قراره بخوابم ؟!
_جای دیگه ای رو میبینی ؟!
+نه ،اما کی قراره بری ؟! روز طولانی داشتم حوصله کسیو ندارم.
_امشب خودم شخصا حواسم بهت هست ، دردسر سازپسر کوچک تر نفسشو به بیرون فوت کرد کمی چشماشوبست ، و برای هزارمین بار با خودش فکر کرد بحث کردن با این آدم کاملان بی فایدس
پسر مو آبی بعد از کمی فکر کردن قالیچه وسط اتاق رو به سمت بخاری کوچیک کنار اتاق کشید ، به سمت تخت قدم برداشت و بعد از برداشتن بالشت و پتویی روی قالیچه و بغل بخاری دراز کشید
پتورو تا بالای گردنش آورد و چشماشو بست و خودش رومهمون خواب کردکوک خیره به حرکات تهیونگ بود و به این فکر میکرد این بچه ببر چجوری میتونه انقدر لجباز باشه حتی الان که توی همچین شرایطیه ، صبح از طرف من تهدید شده ، و داره باهام لج میکنه
فرداهم حاضره از کمر درد و مریضی عذاب بکشه ولی با من روی تخت نخوابه
بعد از مطمئن شدن از خواب بودن پسر کوچک تر اونو بلند کرد و گوشه تخت گذاشت و پتورو تا بالای گردنش کشید موهای جلوی چشم پسر کوچیک تر رو کنار زد و موهاشو بویید ، بوی شیر و وانیل
کمی بهش خیره شد و بعد بدون هیچ سر و صدایی از اتاق خارج شد .******
زمان حال
از به یاد آوردن حرکات پسر شیرین و مغرور لبخندی زد و تلفنش و رو از جیبش درآورد و شماره جیمین و گرفت بعد از خوردن سومین بوق جیمین جواب داد_سلام جیمین
+سلام کوک خبرای جالبی برات دارم ، دارم میام اونجا .
_جیمین راجب اون پسره که بهت گفتم چی دستگیرت شد
+دقیقا دارم به اون خاطر میام اونجا الان راه افتادم ،
_منتظرتم
YOU ARE READING
don't hurt me 1 ( Completed)
Fanfictionاتمام رسیده 💫 اون پسر چشمای شفافی داشت چشمایی که توش آرامش و مهربونی موج می زد ، شیطون اما صادق بود ، زیبایی بیش از حدش اونو شبیه به الهه های باستانی میکرد ____________________________________ یونگی با چشمای تاریکش به چشماش خیره شد با همون حالت لبخ...