از دید تهیونگ
صبح با احساس کردن دستی لای موهام چشمای بیحالم و باز کردم
سوکجینی بود ، کنارم روی تخت نشسته بود و خیره به صورتم موهامو نوازش میکرد
نامجون هیونگ و یونگی هیونگ گوشه اتاق ایستاده بودن_ببخشید جینی ، تو دردسر انداختمت ، ولی تقصیر من نبود
جین اخم ریزی کرد
_به خاطر چیزی که مقصرش نیستی عذرخواهی نکن ، اون عوضیا باید ازت تشکر میکردن نه این که مثل یه گروگان یا یه گناهکار باهات برخورد کنن
با حرفی که جین زد یونگی سرفه ای کرد
_من نمیذارم اتفاقی براتون بیوفته ، برادرت به من کمک کرده و این که الان اینجا ایستادم به خاطر اونه ، من شمارو مهمون خودم میدونم و به زودی به خونتون برمیگردین
بعد از حرفای یونگی جین با حالت عصبی رو کرد بهش و تقریبأفریاد زد
_ فکر کردی نمیبینم
اون تفنگی که همراهت آوردی وقتی میخواستی منو به این اتاق بیاری نمیبینم !
، فکر کردی زخم رو صورت تهیونگو نمیبینم ، مریضیش ، بی حالیش ، ترسش ،کبودیای روی مچش ، فکر کردی اینارو نمیبینم ، کیو میخوای فریب بدی ، توی لعنتی اگه تهیونگو به عنوان برده آورده بودی به این خونه کمتر آسیب میدیدسرم سوت میزد ، انگار مغزم ورم کرده بود و از طرفی ناراحتی جین اذیتم میکرد ، دست بیجونم و روی دستای جین گذاشتم
_هیونگ ، زود تموم میشه ، من فقط یکم سرما خوردم ، وقتی بریم خونه حالم خوب میشه ، لطفآ ناراحت نباش دلم نمیخواد عصبانیتت و ببینم ، میدونم ناراحتی ولی خواهش میکنم آروم باش
یونگی با سری تقریبا پایین روکرد به سوکجین
_قول میدم دیگه آسیب نبینه ، به هر قیمتی که شده ازش مراقبت میکنم
نامجون چند قدم نزدیک شد و خواست از بازوی جین بگیره و تا اتاقش همراهیش کنه
جین رو بهش توپید_دستتو ازم بکش خودم میام
و بعد بوسه ای روی سرم گذاشت
متوجه دمای بدنم شد_تو میگی به هر قیمتی شده ازش مراقبت میکنم و بعد حتی متوجه تبش نمیشی ؟!
و با نگاه متآسفی از اتاق خارج شد
بعد از رفتن جین و نامجون یونگی به طرفم اومد با پشت دستش پیشونیمو لمس کرد ، وبعد بی صدا از در خارج شد
به پتو محکم چنگ زدم و دور خودم محکمش کردم ، و به صورت جنین وار تو خودم جمع شدماز دید یونگی
خدمتکاری پیش تهیونگ فرستادم ، تهیونگ خودش پزشک بود پس از پس درمان یه سرما خوردگی بر میومد فقط احتیاج به کمک داشت ، امیدوارم با کمک اون خدمتکار بتونه کمی بیماریش و کنترل کنه
به سمت اتاق کوک رفتم ، بدون در زدن وارد شدم
دوباره تاریکی مطلق ، حتما حمله هاش دوباره برگشته_چرا اینکارارو میکنی
جسم سیاهی کمی روی تخت جا به جا شد
_دقیقآ چیکار میکنم یونگی ؟!
_چرا انکارش میکنی کوک ! اون بچه گناهی نداره ، مطئنم میدونستی که مریضه ، چرا به حال خودش ولش کردی
امروز وقتی برادرش دیدش ، داشت از خشم میسوخت ، میدونی چرا ؟!
چون ما حتی کوچیک ترین کاری برای جلو گیری از مریض شدنش نکردیم .
با زخم و کبودیاش ساعت ها توی زیر زمین سرد و مرطوب رهاش کردیم
، کوک میدنی خجالت چیه ؟! من از سوکجین خجالت میکشم ، چون جواب خوبی با ارزش ترین چیزش رو دارم با بدی میدم_درست میگی یونگی ، درست میگی ، اما میدونی چیه ، او گربه زیادی چموشه باید ادب شه
_منطق نداری کوک ، دوست ندارم باهات دعوا کنم ولی بهتره تو این سیاهی رهات کنم ، شاید یکم به اتفاقای افتاده فکر کنی
و بعد درو پشت سرم بستم
از دید کوک
صدای زنگ گوشیم روی مخم بود ، تماس و وصل کردم
_ بله جیمین
*****
_کانگ یوسانگ به جانگ هوسوک خبرداده ؟!*****
_باشه ، مشتاقم برای دیدنش ، شب بیا اینجا
گوشی رو قطع کردم
لباسام رو عوض کردم یونگی و نامجون رو صدا زدم و توی نشیمن منظر ورودشون موندم
بعد از چند لحظه وارد شدن و نشستن
_خبر مهمی دارم
نامجون درحالی که پاهاش رو روی پا مینداخت گفت
_ میشنویم
به پشتی مبل تکیه دادم
_ کانگ یوسانگ به جانگ هوسوک خبر داده تهیونگ اینجاس و ازتون میخوام شب حواستون باشه
تو نامجون پیش جین میمونی و مطمئن میشی سوکجین سر و صدایی ایجاد نمیکنه
و تو یونگی ، ازت میخوام امشب شوگا باشی ، میخوام نزدیک به ورودی توی حیاط بایستییونگی درحالی که سیگاری بین لباش میذاشت خطاب به کوک اعتراض کرد
_ من با جانگ هوسوک روبه رو نمیشم .
_میشی یونگی ، کاریو که بهت میگم انجام بده و بهم اعتماد کن ، ولی میخوام شوگا باشی نه مین یونگی.
و بعد اون محل رو ترک کردم
از دید تهیونگ
تقریبأ شب شده بود ، به کمک جین سرمی تزریق کره بودم، حالم بهتر بود ، کوک گفته بود امشب شام رو باید پیششون باشم ، دنبال لباس مناسبی گشتم ، و بعد خودم رو زمانی پیدا کردم که کوک وسط سالن رو به روی کوک ایستاده بودم
شروع به صحبت کرد_امشب مهمون داریم
سعی کردم به چشماش نگاه نکنم
_اونوقت به من چه ربطی داره ؟!
YOU ARE READING
don't hurt me 1 ( Completed)
Fanfictionاتمام رسیده 💫 اون پسر چشمای شفافی داشت چشمایی که توش آرامش و مهربونی موج می زد ، شیطون اما صادق بود ، زیبایی بیش از حدش اونو شبیه به الهه های باستانی میکرد ____________________________________ یونگی با چشمای تاریکش به چشماش خیره شد با همون حالت لبخ...