از دید جین
صبح نامجون بی دلیل بهم گفت ویلا امن نیست و باید بری ، تهیونگ هم قرار نیست اینجا بمونه
پس من دیگه کاری اونجا نداشتم پس وسایلم رو جمع کردم ، و با یونتان به سمت خونه هوسوک رفتم تا کمی مسائل رو باهاش در میون بذارم اما اون از خیلی چیز ها خبر داشت
کمی نگران تهیونگ بودم اما بعد از تماس سان خیالم راحت شد
تهیونگ الان کنار سان بود و همه میدونستن که سان ، باهوش ، زرنگ و قویهبه اصرار هوسوک قرار شد چند روی پیشش بمونم تا اگه واقعآ خطری هست رفع بشه از طرفی هم دوست نداشتم مدت زمان طولانی پیشش بمونم ، درسته که هوسوک دوست فوق العاده ایه اما اون روابط شخصی و حریم خصوصی خودش رو داره
از دید جانگکوک
شب قبل حال آقای چوی بد شده
اوضاع بهم ریخته ، گروه های مقابل تا متوجه شدن به دفتر حمله کردن و اونجا روبه گلوله بستن
و هدف بعدی معلوم نبود کجاست ، شاید مقصدی بعدی عمارت ما بود
نمیتونستم ریسک کنم و تهیونگ و کنار خودم نگه دارم
پس با بد ترین حالت اون رو از خودم روندم تا در امان باشهدرسته الان شبیه یه آشغال به نظر میرسم و تهیونگ از من بدش میاد ، شاید دیگه نتونم به دستش بیارم
اما حداعقل میدونم که زنده و سالمهبه احتمال زیاد آقای چوی بعد از حمله قلبی که شب قبل پشت سر گذاشته بود به زودی سر پا نشه و وارثش رو مدت کوتاهی جای خودش بنشونه
اوضاع برای چانگ و افرادش هم خطرناک بود ، به هرحال اون تو تیم ما بود و نابودی ما نابودی اون هم به حساب میومد
، برای صلح به دفترم اومد و قرار شد کاری که با تهیونگ کرد و فعلآ نا دیده بگیریم ما الان مسئله بزرگ تر و خطر ناک تری داشتیماز دید تهیونگ
بعد از دوش مختصری که گرفتم روی تخت نرمی که الان متعلق به من بود دراز کشیدم
بعد از مدت کوتاهی بلند شدم ، متوجه شدم که خواب خیلی کوتاه وسبکی داشتملباس راحتی پوشیدم و به بیرون رفتم
سان توی سالن نشسته بود و پا روی پا انداخته بود ، جعبه پیتزا و بسته مرغ سوخاری روی میز بود و دو لیوان سودا
کنارش جا گرفتم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم
_فکر کنم کمی بهتری !
تهیونگ تآیید کوتاهی کرد
_ممنون سان ، تو آدم فوق العاده ای هستی
سان لبخند کوتاهی زد چال کوچیک لپش کمی مشخص شد
_خب بعد غذا دوست داری چیکار کنیم ؟!
YOU ARE READING
don't hurt me 1 ( Completed)
Fanfictionاتمام رسیده 💫 اون پسر چشمای شفافی داشت چشمایی که توش آرامش و مهربونی موج می زد ، شیطون اما صادق بود ، زیبایی بیش از حدش اونو شبیه به الهه های باستانی میکرد ____________________________________ یونگی با چشمای تاریکش به چشماش خیره شد با همون حالت لبخ...