نکته : آهنگ پارت بیشتر حسم نسبت به اواسط پارت به بعده (آهنگشو دوست دارم شماهم دوستش داشته باشید 🙂❤)
از دید جانگکوک
تهیونگ انقدر داد زده بود که دیگه حتی به خواب فکر هم نمیکردم ، کاملا بیدار و سرحال بودم
میز صبحانه ساده رو چیدم
با جیمین تماس گرفتم_سلام پارک ، مشکلی که پیش نیومده ؟!
_نه کوک ،
شما کجایید ، چرا برنگشتی عمارت ،
جین نزدیک بود هممونو به قتل برسونه ، شاید باورت نشه ولی نامجون با اون قد هیکل ازش کتک خورد،شاید باورت نشه سر شوگا فریاد زد
منو باز خواست کرد و
وقتی هم که نگهبان اومد سمتش تا آرومش کنه تهدیدش کرد ، وقتی داشت آشپزی میکرد خواستم یه کوچولو ، فقط یه کوچولو از غذاش بردارم که با قاشق زد رو دستم
بعد نشست روی مبل سالن پا انداخت رو پا و هیچکس جرأت نمیکرد بهش نزدیک شه ،
کوک واقعا مغزم داره میترکه جین حتی از رئیس چوی هم ترسناک تره
کی برمیگردین ؟!تهیونگ کجاست ؟! به جین چی بگم ؟!از چیزایی که شنیدم خیلی تعجب کرده بودم
خنده م گرفته بود
اما خندیدن من باعث میشد که جیمین بیشتر اعصاب اون پسر کوچولو غر غرو خورد بشه ، پس خندمو خوردم_جیمین کم غر بزن پسره لوس ، تهیونگ حالش خوبه ، با منه ،
برای این که یکم حالمون عوض شه اومدیم ویلا سنگی
به جین هم بگو تا فردا برمیگردیمو بعد از تموم کردن تماس به سمت تهیونگ که پشت میز صبحانه نشسته بود رفتم
روبه روش روی صندلی جا گرفتم_با جیمین حرف میزدم
تهیونگ سرش رو بالا آورد
_اتفاقی افتاده ؟!
_نه ولی جین نگرانت بوده ، مثل این که زیادی عصبانی شده
تهیونگ خندید ، لبخند مستطیلی بامزه شو نشونم داد
_میتونم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده ، جینو خوب میشناسم
پس میدونست چه خبره
_بعد از صبحونه بریم بیرون قدم بزنیم ؟!
و یکمم خرید کنیمو تهیونگ سرشو به معنی موافقت تکون داد
در سکوت صبحانه رو تموم کردیم و به سمت بازار محلی راه افتادیم
از دید تهیونگ
به بازارچه کوچیکی رسیدیم ، یه بازار کوچیک کم امکانات
هرکسی محصولاتش رو روی میزی چیده بود و میفروخت
ماهی ، سبزی ، میوه و...
رنگی رنگی و تازه به نظر میرسیدنزندگی با جانگکوک بد نبود ، شاید ما فقط خیلی بد
و در زمان اشتباهی با هم آشنا شدیم
این یک روزی که گذشته بود عجیب حس خوبی بهم میداد ،
جانگکوک در گذشته با من بد بود
ولی حالا فهمیدم اگه میخواستیم میتونستیم با هم کنار بیایم
VOUS LISEZ
don't hurt me 1 ( Completed)
Fanfictionاتمام رسیده 💫 اون پسر چشمای شفافی داشت چشمایی که توش آرامش و مهربونی موج می زد ، شیطون اما صادق بود ، زیبایی بیش از حدش اونو شبیه به الهه های باستانی میکرد ____________________________________ یونگی با چشمای تاریکش به چشماش خیره شد با همون حالت لبخ...