از دید جیمین
حوصله باز کردن چشم هام رو نداشتم ، با یاد آوری اتفاقی که افتاده بود به سختی باز کردم
اینجا اتاق من نبود ، مال ته بود
به احتمال برای معاینه اینجام ، کمی نیم خیز شد ، به سمت آیینه گوشه اتاق رفت
جای دست های نامجون دور گردنش کبود شده بود
و لب های درشتش در اثر سیلی که خورده بود پاره شده بود و کمی گونه اش قرمز بودبا غم نگاهش رو از آیینه گرفت ، قلب کوچیک و مهربونش نمیتونست نامجون و مقصر بدونه
در اتاق باز شد
تهیونگ با لیوانی که توش مایع نارنجی رنگی بود وارد اتاق شد_ جیمین من واقعآ.....
پسر مو صورتی حرف تهیونگ و قطع کرد
_من نامجون و مقصر نمیدونم ، بیا درباره اش حرف نزنیم
تهیونگ آروم سرش رو تکون داد ، لیوان ویتامین رو به سمت جیمین گرفت و جیمین لیوان رو برداشت تشکر کوتاهی کرد
_نامجون در چه حاله
تهیونگ گوشه تخت نشست
_ تا جایی که من میدونم به حالت عادی برگشته
جیمین لبخند کم جونی زد حالا خیالش از بابت نامجون کمی راحت تر بود
از دید سان
چند روزی بود که تهیونگ و جین از پیشم رفته بودن
و من حتی نتونستم بهش توضیح بدم که چرا اینکارو کردم
تقریبآ کل امروز رو رو به روی خونه تهیونگ منتظر بودم ، که بتونیم با هم حرف بزنیم
اما خونه نبود ، احتمال میدادم پیش جانگکوک باشهسوار ماشینش شد و به سمت عمارت راه افتاد
_باید از تهیونگ عذر خواهی کنم
بعد از گذشت مدت زمان کوتاهی جلوی عمارت رسید
نگهبانا میدونستن که اون پسر رئیس بزرگه ، پس در رو باز کردن و سان وارد شد
نگهبانی که اونجا بود به جانگکوک حضور سان رو اطلاع دادجانگکوک خسته بود ، خسته از همه چی
پس بی توجه به حرف نگهبان وویونگ و صدا زد ، اون پسر زیادی زرنگ وسریع بود جلوی جانگکوک ایستاد_اتفاقی افتاده !
جانگکوک با چشم های مشکیش نگاه کوتاهی به وویونگ انداخت
_سان رو از عمارت ببر بیرون ، نمیخوام اینجا باشه ، اما با احترام
وویونگ باشه کوتاهی زیر لب زمزمه کرد
وقتی به حیاط رسید سان رو دید که به ماشینش تکیه زده_ خوش اومدید چوی سان ، اما باید بگم از اینجا برید
سان سینه به سینه پسر رو به روش ایستاد
_ باید با تهیونگ صحبت کنم
وویونگ کمی فاصله رو حفظ کرد ، اون میخواست کمی ملایم رفتار کنه
شاید هم دلیلش این بود وقتی نزدیک پسر رئیس بزرگ می ایستاد کمی دلش میلرزید
YOU ARE READING
don't hurt me 1 ( Completed)
Fanfictionاتمام رسیده 💫 اون پسر چشمای شفافی داشت چشمایی که توش آرامش و مهربونی موج می زد ، شیطون اما صادق بود ، زیبایی بیش از حدش اونو شبیه به الهه های باستانی میکرد ____________________________________ یونگی با چشمای تاریکش به چشماش خیره شد با همون حالت لبخ...