|Chapter 15|

3.6K 664 497
                                    

[ این قسمت : مسابقه ]

اون روز می‌تونست بهترم باشه، مثلا جونگکوک تمام طول روز تو اتاقش بمونه و در مورد اینکه چجوری آبروش جلوی کل مدرسه رفت و مضحکه‌ی عالم شده بود فکر کنه و غصه بخوره اما متأسفانه فرصتش رو پیدا نکرد چون به اصرار خانواده و صد البته خاله‌زاده های عزیزش، مجبور شد پناهگاهش رو ترک کنه.

کوکی دو روزی می‌شد که دیگه به مدرسه نمی‌رفت اونم به بهونه های مختلف، مثلا وقتی باباش میپرسید

_ جونگکوکا چرا نرفتی مدرسه؟!

جواب می‌داد.

+ انگشت کوچیکه‌ی پای راستم به صورت موقت فلج شده و با اون اوصاف تو خونه درس بخونم بهتره!

البته که پدرش قانع نمی‌شد و مامانش هم فکر می‌کرد یه جای کار میلنگه چون کل روز جونگکوک تو اتاقش فقط مشغول انجام یه کاری بود.

+ ازت متنفرم کیم تهیونگگگگ!!

اینو درحالی که داشت با عکس تهیونگ ور می‌رفت هی به زبون می‌آورد و حتی وقتی مامانش ازش خواست بهش تو کلوچه پختن کمک کنه تمام مدت خمیر رو به شکل تهیونگ در می‌آورد و حرکات رزمی روش پیاده می‌کرد.

یعنی جونگکوک داشت افسرده می‌شد؟

اون حتی پنجره‌ی اتاقش رو هم زد پوکوند و براش حصار گذاشت، در اتاقش رو مدام قفل میکرد و هروقت تهیونگ به اونجا میومد از چشمش پنهون می‌شد که خب پیونگ فقط یک حدس واقع داشت.

_ فکر کنم اونا با هم قهرن
_ طبق معمول!

که خب کاری هم از دست اون پدر و مادر بر نمیومد هرچند دیدن تهیونگ با اون بغض کوچولو و چشم‌های نم دار فوق العاده قشنگش باعث می‌شد دلشون ضعف بره اما از طرفی هم نمی‌خواستن جونگکوک رو زور کنن تا با پسرخالش حرف بزنه و کدورت هاشون رو رفع کنن پس صبح اون روز تعطیل قرار بود بهترین فرصت باشه.

اولش اینجوری شروع شد که جونگکوک برخلاف میلش با پوشیدن سویشرت و شلوارک آبیش، کوله پشتیش رو برداشت و با یه اخمِ دائمی همراه خانوادش از خونه بیرون زد و با قیافه‌ی هیجان زده‌ی تهیونگ روبرو شد، هرچند اونو نادیده گرفت پس لب و لوچه‌ی پسرخالش بازم آویزون شد.

_ یالا بچه‌ها سوار شید!

وقتی تیانگ با یسری جعبه و وسایل با بزرگترین لبخند ممکنی که می‌تونست داشته باشه حرف زد باعث شد جونگکوک آه بکشه و سوار ون صورتیِ اون مرد که یکم ضایع می‌زد، سوار شه، بهرحال اونا هر آخر هفته با اون ون به گردش می‌رفتن اونم خارج از شهر، جایی توی جنگل.

همینکه جونگکوک سوار ون شد خیلی زودتر از اینکه بتونه کاری کنه تهیونگ هم کنارش نشست و جوری بهش زل زده بود که کم کم کوکی حس کرد الانه که سوراخ شه.

Crush | T.KTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang