چانیول و یسونگ کنار هم دیگه قدم میزدند. دو ساعت قبل یسونگ بهش پیام داده بود که همدیگه رو ببین چون کسی رو نداشت که همراهش برای خرید بیاد و کسی به جز اون به ذهنش نرسیده بود.
_الان میتونیم با هم اینطوری راحت قدم بزنیم. اون عکسها که در بیان، قدم زدن کنارت هم برام سخت میشه.
چانیول پرسید:
_دلتون میخواد کنارم اینطوری قدم بزنید؟
خودش هم بخاطر رک بودن سوالی که پرسید شوکه شد اما سعی کرد به روی خودش نیاره. سلبریتی نگاه با نمکی از پشت ماسک بهش انداخت و گفت:
_هی معلومه که دلم میخواد. کی بدش میاد کنار یه پسر قد بلند و خوش قیافه و خفنی مثل تو راه بره؟ اوه مای گاد هر کی اینطوریه عقلش کمه و من تا دلت بخواد عقل دارم!
لحن بامزهی سلبریتی باعث لبخند ریزی روی صورت پسر جوان شد. لبخند ریزی که از چشم یسونگ دور نموند.
_فکر کردم چون هیچ گزینهای برای بیرون رفتن باهاش نداشتید منو انتخاب کردید واسه همون پرسیدم.
پسر جوان هم داشت کم کم شیطنت میکرد و یسونگ هم بخاطر همین لبخند زد.
_اونو که اونطوری گفتم دلت به حالم بسوزه و دست رد به سینهم نزنی. منم باید بتونم تایم کافی واسه مختو زدن برای خودم جور کنم یا نه.
جفتشون بلند خندیدن و به قدم زدن و دیدن مغازههای مختلف ادامه دادن.
📌✂️📏
رو به روی همون کافهای ایستاده بود که اولینبار هم دیگه رو اونجا دیده بودن. اتفاقات اون روز مثل یه خاطرهی نقاشی شده توی صفحات خالی دفترچهی خاطرات ذهنش نقش بسته بودن. در کافه رو که باز کرد، نگاهش بیاختیار به سمتی رفت که اون روز تلاش میکرد نادیدهاش بگیره. ییشینگ و جیهیو پشت همون میز با بارونیهای بلند و روزنامه به دست نشسته بودن. احساس کرد قلبش با دستی که صاحب خاطرات اون روز بود، فشرده شد. اون روز زیاد هم دور به نظر نمیرسید اما زندگی همیشه همینطوریه. یک شب میخوابی و فردا صبح دنیات میتونه زیر و رو شده باشه. یک شب میخوابی و فردا دیگه یکی از آدمهای توی زندگیت نیست. حتی ممکنه یک شب بخوابی و فردا خودت دیگه نباشی. زندگی هیچوقت تغییر نکرده بود و نمیکرد. بکهیون از همون بچگی هم به خوبی درسش رو خوب یاد گرفته بود. تنها مشکلش این بود که پس کی میخواست عادی بشه؟ کی قرار بود به این از دست دادن عادت بکنه و قلبش انقدر درد نگیره؟
روش رو برگردوند. یریم سرش پایین بود و انگشتش رو به لبهی فنجون قهوهی مقابلش میکشید. زیبا بود. به همون اندازهی روز اولی که همدیگه رو دیده بودن، زیبا بود. سادگی تمام جزییات یریم، چه از نظر چهره و چه پوشش، برای بکهیون همیشه دوست داشتنی به نظر میرسید. بعضی از آدمها هستن که هر مدلی که باشن نمیتونی ازشون متنفر باشی و کیم یریم همچین حسی به بکهیون میداد. البته امروز میفهمید که این حسی که داشت درست بود یا نه. امروز که حقیقت رو از زبون دختر میشنید، باید تصمیم میگرفت که کیم یریم چه جایگاهی توی زندگیش داشت.
BẠN ĐANG ĐỌC
Sew Me Love
Fanfictionپارک چانیول برای رسیدن به آرزوهاش مجبور میشه دورهای رو بهعنوان کارآموز پیش خیاط ماهر و معروفِ مشهورترین برندِ دنیا، بیون بکهیون، سپری کنه. و مهمترین چالش زندگی هر دوی اونها توی همین برههی زمانی رقم میخوره... 💕 #Sew_me_love 🧵 FICTION : برایم...