📍چهار: من چه نسبتی با شما دارم؟📍

2.9K 851 232
                                    

_ نه نمیخوام. اگه تماس بگیرم هم فرقی نمی کنه.

بکهیون میتونست توی نگاه چانیول غم خاصیو ببینه .

_ منظورت چیه؟

چان لبخند تلخی زد .

_ اگه بهش زنگ بزنی هم نمیاد .

با صدای آرومتری ادامه داد :
_ خیلی وقته مرده و زنده ی من براش فرقی نمی کنه .
بکهیون بهش نزدیکتر شد .
_ چان ؟ جونگسو چیزیش شده ؟

چان نفس عمیقی کشید . نمیفهمید چه رابطه ای بین پدرش و رییس جدیدش هست که انقدر نگرانشه یا حالشو می پرسه .
_ بشینید براتون توضیح میدم .
بکهیون سریع روی مبل همراه بیمار نشست .
_ میشنوم .
چان سعی کرد گردنشو بالاتر بیاره و به بالش تکیه بده.

_ پدر همیشه با من مهربون بود . هر کاری انجام میدادم بهم هیچی نمی گفت . اما .... وقتی تصمیم گرفتم خیاط بشم و طراحی لباس انجام بدم ، بی منطق می شد . بی هیچ دلیلی که بتونه قانعم بکنه مانعم می شد و تهدیدم می کرد . منم خیلی جوون بودم و خام . انقدر دعواها بالا گرفت که یه شب .... یه شب بهم گفت اگه بخوام خیاط بشم دیگه پسر اون نیستم و باید از خونه برم .

نگاهشو از مقابل برداشت و به بکهیون دوخت :
_ منم خواستم که خیاط باشم ! توی اون لحظه ، همه ی وجودم ، تمامِ چانیول ، فقط خیاطی میخواست . پس گذاشتم و رفتم .
دستشو بسمت گردنبندش برد تا لمسش کنه . و به پلاک قیچی مانندش خیره شد .

_ اون شب که از خونه زدم بیرون ... اوه بیخیال . فقط اینو بدونید که من بعد از یه تصادف ، مدتی حافظمو از دست داده بودم و کم کم بدستش آوردم . البته مهم هاشو . جزییات و خیلی از خاطره های قدیمیمو فراموش کردم . البته دکترا میگن کم کم یادم میان . احتمالا ! بابت این گردنبندم نمیدونم چی بگم ... فقط یادمه برام شانس میاورد . برای همین همیشه همراهم بود .

بکهیون احساسات مختلفی رو توی قلبش تجربه می کرد .
_ یادت نیست چرا تصمیم گرفتی خیاط بشی ؟

چانیول نگاهی به رییس جدیدش انداخت . بغض داشت؟
_ نه ... زیاد بهش فکر کردم اما یادم نیومد . تنها چیزی که میدونم اینه که هر چی که هست مربوط به قلبمه.

سکوت عجیبی بین دو نفر وجود اومده بود .
_ اگه شما این گردنبندُ به من دادید . پس آدم مهمی توی زندگی من بودید ؟ من چه نسبتی با شما دارم ؟

بکهیون به چشمای چان خیره شد . نمیدونست جواب چانو چی باید بده . چان هنوز عوض نشده بود . مثل بچگی هاش بود . مظلوم نگاهش می کرد و با اون چشمای پاپی شکلش ازش سوالای سخت سخت می پرسید .

در اتاق باز شد و پرستار اخمویی اومد تو :

_ مریض باید استراحت کنه آقا لطفا حداقل یک ساعت تنهاش بزارید بعد که مرخص شد به اندازه کافی وقت دارید .

Sew Me LoveWo Geschichten leben. Entdecke jetzt