📍 هشت : دنیا کوچیکه 📍

2.3K 720 129
                                    

با رییس بیون یا همون بکهیون هیونگ توی مهمونی مجللی شرکت کرده بودن . چان از طرز لباس پوشیدن مهمون ها کاملا متوجه وضع مالی توپشون میشد . لباس ها و پارچه های در ظاهر لطیف و زیبا که هر آدمی نمیتونست ازشون بپوشه ، در باطن جنگجوهای خشنی بودن برای پایین کشیدن بقیه ی هم نوع هاشون !

در حقیقت بهترین و گرونترین لباس برنده ی بازی می شد . البته چان حدس می زد اکثر مهمون های مهمونی توی کار لباس باشن .

_ همه ی آدمایی که اینجان به نوعی به صنعتی که توش مشغولیم مربوط میشن .

بکهیون روی مبل خم شده بود و برای چان آروم توی گوشش توضیح میداد . در واقع جواب چان رو !

چان با هیجان سر تکون داد و سعی کرد فضای اطرافش رو بیشتر آنالیز کنه . همه چیز داشت براش جالب میشد .

وقتی چان مشغول نگاه کردن به اطرافش بود ، متوجه نگاه هیونگش نشد . بکهیون از دیدن چان کنار خودش سیر نمیشد . با وجود اینکه هیچ رابطه ی خونی ای با هم نداشتن اما بکهیون چان رو خانواده ی خودش میدونست .

توی ۳۷ سال زندگی سختی های زیادی کشیده بود . مادر و پدرش رو از دست داده بود و بعد تنها خواهرش هم همینطور . جونگسو هیونگ ، پدر چانیول ، همه ی خانواده اش شد و با ازدواجش این خانواده رو گسترش داد . و وقتی چانیول به دنیا اومد ، شد همه ی زندگیش .

خوب یادش میومد که وقتی چان به دنیا اومد ، جونگسو هیونگ ازش خواست که اگه یه روزی نبود ازش مواظبت کنه . بکهیون اونموقع فکر می کرد شاید منظور هیونگ بعد از مرگش باشه اما وقتی شرایط الان رو می دید ، متوجه می شد که اینطور نیست ‌.

نبودن صرفا به معنای از دنیا رفتن نیست . آدما میتونن زنده باشن و نباشن . میتونن یادشون بره که هستی . میتونن لج کنن و بچه شن . گول بخورن و فکر کنن وقت زیاد هست . اما نمیدونن که هیچی دست ما نیست و کافیه فکر کنیم وقت زیاده تا زمانمون تموم شه .

خیلی دوست داشت بدونه جونگسو هیونگ چرا اینکارو می کنه . همیشه وقتی یاد گذشته ها می افتاد ، فکر می کرد چون یتیم بوده بالاخره ازش خسته شدن و رهاش کردن . اما وقتی چان رو مثل یه بچه گربه ی خیس و رها شده زیر بارون پیدا کرد ، پشیمون شد .

همه ی اون داستان هایی که برای خودش ساخته بود و هر چند وقت یکبار از پا درش میاوردن و با یاد آوریشون ترسو میشد و دلش میخواست بره توی یه اتاق تاریکو صدای هیچکس بجز آهنگی که از هندزفریش پخش میشد و نشنوه ، پوچ بود .

با خودش فکر می کرد شاید بعد از مرگ نونا هیونگ اینکارو میکنه و از خیاطی متنفر شده ، اما هیونگش همیشه عاقل بود ، پس چرا اینکارا رو می کرد ؟

_ به به رییس بیون . چه خبرا؟
بکهیون سرش رو به سمت صدای آشنا برگردوند .
_ اوه تمین . سلام . مشتاق دیدار .
تمین دستش رو روی شونه های بکهیون‌ گذاشت و آروم خم شد .
_ زدی تو کار بچه ها ...آخخخخ

Sew Me LoveWo Geschichten leben. Entdecke jetzt