سکوت اتاق با صدای ویبرهی گوشی شکسته شد. چانیول بود.
_چیزی شده؟
جونمیون با صدای آرومی پرسید. اونها روی تخت ییشینگ دراز کشیده بودن و هرکدوم تا اون لحظه به سقف تاریک اتاق زل زده بودن.
_چانیول گفت که پیش بکهیون میره. فکر کنم زودتر کارشو تموم کرده و متوجه نبود چانیول شده.
_آها.
و دوباره سکوت توی اتاق حاکم شد. صورت ییشینگ هنوز هم کمی درد میکرد. دست چانیول خیلی سنگین بود. نفسهای عمیقی کشید تا شاید با این کار کمی از درد صورتش کم میشد.
جونمیون که متوجه نفسهای عمیق مرد شده بود، دستش رو دراز کرد و به گونهی مرد کشید.
_هنوزم درد میکنه؟
لبخند کمرنگ ییشینگ رو توی نور کم اتاق و با حرکت عضلههای صورتش احساس کرد.
_کم.
دستش رو اینبار روی سینهی مرد گذاشت.
_بریم دکتر؟
_نه؛ لازم نیست.
و ییشینگ هم دستش رو روی دست گرمی گذاشت که روی سینهاش بود و آروم نوازشش کرد.
_چرا دیگه مشروب نمیخوری؟ چیزی شده به من نمیگی؟
ییشینگ دست جونمیون رو توی دستش گرفت و به پهلو برگشت تا صورتهاشون مقابل همدیگه قرار بگیره.
_یک تصمیم خودخواستهست. من وقتهایی که الکل توی خونم نبود، قدرت کنترل خشم خودم رو نداشتم... حالا با مستشدن احساس امنیتم رو از دست میدم. چیزی نیست.
و ابروهای دوستداشتنی عشقش رو نوازش کرد. صورت ییشینگ سمت پنجره بود و نور کمی که از بالکن میومد، باعث میشد تا جونمیون به خوبی بتونه نگاهش کنه. البته چشمهای ییشینگ هم تاحدودی به تاریکی عادت کرده بود و میتونست چهرهی زیبای مرد نگرانی که کنارش دراز کشیده بود رو ببینه.
_حالت خوبه؟
ییشینگ با صدای آرومی پرسید و با انگشتش به آرومی بالای پیشونی، نزدیک محل رویش موهای مرد رو نوازش کرد.
_هنوزم موهات مثل پنبه نرمن.
بغض گلوی جونمیون، بهش اجازهی واکنش نمیداد. نمیخواست به گریه بیفته. جلوتر رفت و صورتش رو توی آغوش مرد پنهان کرد. توی آغوشی که برای چهاردهسال اسیرش کرده بود.
_خوب نیستم.
صدای لرزونش قلب مرد بزرگتر رو به درد میآورد.
_چرا آخه عزیز دلم؟
و محکمتر عشق بیقرارش رو توی آغوش گرفت.
_تو رو میخوام.
ییشینگ لبهاش رو روی هم فشار داد. حرف جونمیون بدجوری به دلش نشسته بود.
YOU ARE READING
Sew Me Love
Fanfictionپارک چانیول برای رسیدن به آرزوهاش مجبور میشه دورهای رو بهعنوان کارآموز پیش خیاط ماهر و معروفِ مشهورترین برندِ دنیا، بیون بکهیون، سپری کنه. و مهمترین چالش زندگی هر دوی اونها توی همین برههی زمانی رقم میخوره... 💕 #Sew_me_love 🧵 FICTION : برایم...